#سرمای_قلب_تو_پارت_39
پنج نفري به سويش حمله ور شدند...بهراد گاهي ميزد و گاهي ميخورد..ان مر که دماغش پر خون بود چاقوش را از ضامن در اورد و در يک فرصت به پهلوي بهراد زد....دوش حمام را بست و حوله را دور خود پيچيد....ساعت 3بايد به دنبال رها برود تا کار خريد را تمام کند....
-ميگم مهران....تو روخدا زيادتند برخورد نکن....مهران نگاهي به رها کردو حرفي نزد...صداي بوق ماشين بهراد امد...رها در را باز کردو با مهران خارج شدند...بهراد چشمش به مهران که افتاد نمايشي از ماشين پياده شدو به سمتشان رفت...چش از هم بر نميداشتند..رها سلام کردو با ضطراب به ان دو چشم دوخت..
مهران-به سلام بهراد خان...احوال شما؟بهراد هم مثل مهران جواب داد
بهراد-سلام..به خوبي شما..خصمانه دست هم را گرفته بودند...رها اب دهانش را قورت دادو گفت..
-ام..بي بي يه مقدارميوه و اجيل داد که تو راه حوصلمون سر نره...فکر کنم بهتره بريم...به رها نگاه کردندودست هم را رها کردن...بهراد به سمت در جلوي ماشين رفت...-بيا رها جان ..دست بي بي درد نکنه..*رها جان..هول نکن رها همش الکيه..*مهران ابرو بالا انداختو عقب سوار شد ..در طول مسيرکسي حرف نميزد..صبح فاطمه خانوم گفته بود که بهراد صبحانه نخورده به دنبالش مي ايد..رها با خود گفت بهتر است از اين فرصت استفاده کند...نارنگي را به مهران دادو خود مشغول پوست گرفتن شد...تکه ايي برداشت..*خدايا خودت رحم کن..ضايعم نکنه!!*انرا مقابل دهان بهرادد گرفت...بهرادبا همان اخم به رها نگاه کرد...رها با چشمو ابرو به مهران اشاره کرد...بهراد سري تکان دادو دهنش را جلو برد و نارنگي را در دهان گذاشت....رها با لذت به خوردنش نگاه کرد..انگار دنيارا به او دادند اينبار دوتا پسته رامقابلش گرفت..بهرادکمي کلافه شددهانش را باز کردو هم پسته را گرفت و هم گاز کوچکي ازانگشت رها گرفت...رها هين کوچکي گفت و به انگشتش نگاه کرد...ولي تسليم نشدو مدام خوراکي به خوردش ميداد...مهران هم با حرص به انها خيره بود...بلاخره رسيدند
مهران دست رها را گرفته بودو با لبخند درمورد وسايل نظر ميداد...بهرادبي تفاوت از مسخره بازيهاي مهران چشمش به مانتو شيري رنگ شيکي پشت ويترين افتاد بدون حرف به ان مغازه رفت و به فروشنده زن به رها اشاره کرد...و کمي با يک نايلون از مغازه خارج شد..خودش هم نميدانست چرا دوست دارد اين را برايش بخرد...رها که غرق در ويترين ها بود با ذوق گفت....
-بهراد..خواهش ميکنم تو بگو...ابي به من مياد يا سبز...بهراد کمي به رهانگاه کرد..اولين بار بود اسمش را ميگفت...کمي فکرد..-فکر کنم ابي تيره بيشتر بهت بياد...رها ذوق مرگ شد-مرسي..ديدي گفتم مهران...مهران با حرص به بهرادنگاه کرد...در پياده رو مهران دست رها راگرفته بودورها چقدر دوست داشت مهران را با يک دربست به خانه بفرستد...به بهراد که طرف ديگرش بود نگاه کرد...ظاهرش بي تفاوت بود...رها اه کشيد و نگاهش به دستان بهراد رفت...دوست داشت دستش را بگيرد...بهرادنگاهي به چشم هاي رهاکرد که دستش را ميکاويد...ارام دست رهارا در دستش گرفت ...رها شکه شد...اول داغ کرد بعد يخ شد...دوست داشت يک چيز شيرين بخورد تا فشارش نيافتد..ميخواست گريه کندو بگويد*بهراد منو دوست داشته باش...*...بعد از کلي خريدبه سمت خانه رفتند...رها خيره ي دستانش بود که يک ساعت پيش در دست بهراد قفل شده بود...بهراد در فکر اين بود که چرا مقابل اين دختر نرم ميشود...به خانه رسيدند ........
شب بود رها زودتر از همه به اتاق رفت تا به خوابد...به پهلو خوابيدودر حالي که اشک سمج از گوشه ي چشمش پايين ريخت گفت*خدايا...يعني بهراد منو دوست داره ؟منکه عاشقشم..*...
صبح با صداي خروس سمج همسايه چشمش را باز کرد...به طرف ديگر چرخيددو دستش را پرت کرد همان سمت که -اخخخخ....رها ترسيده چشم باز کرد..اول تارديد کمي بعد...-ااا مهران مگه خودت اتاق نداري؟...مهران که در يک وجبي رها خوابيده بود گفت-همچين ميگه اتاق خودت انگار اينجا اتاق خودشه..بگير بخواب انقدرم غر نزن...و پتو را کشيد روي سرش...رها با تعجب به رفتارهاي اخير برادش نگاه ميکرد..بعد ياد حرفهاي اقاجون افتاد...درست است اينهاهمه اش ابراز دلتنگي براي خواهرکوچکش است..رها لبخندي زدوخودش را پرت کرد روي مهران که تا خرخره زير پتو بود...
-ايي اييي دماغمم....-پاشو ديگه ..-رها ساعت 5ه ولم کن...-من الان بدخواب شدم ديگه خوابم نميبره ..تو ام پاشو...-اي بابا اگر گذاشتي بکپم...ها چي ميخواي؟....رها چهارزانو و با لبخندمقابلش نشست...-مهران يه چيز بپرسم راستشو ميگي؟...بهراد که داشت خميازه ميکشيد سرش را به معني اره تکان داد...رها-مهران ..اگه من برم ..تو دلت برام تنگ ميشه؟...مهران يکه خورد..دلش از همين الان براي عتيقه اش تنگ بود...-نه اصلا...-واقعا؟..-اره...رها که از اخلاق مهران کاملا با خبر بود لبخند پت و پهني زدو خودش را در اغوش مهران پرت کرد...-دل منم برات تنگ ميشه...مهرا موهاي سياه خواهرش را نوازش کردواو را به خود فشرد....
به کيسه هاي خريد ديروز نگاه کرد...از خريدش راضي بود...نايلون ديگر را بازکرد که با ديدن مانتو شيري رنگ مجلسي تعجب کرد...-من اين مانتو رو نخريدم...مانتو را در اوردوپوشيد...کاملا اندازه اش بود..بعد يادش امد که بهراد ديروز در پاساژ براي لحظه ايي غيب شدو با يک نايلون برگشت...دستش را جلوي دهانش گذاشت و جيغ خفه ايي زد...-وواااااي...يعني برا من گرفته...فدات بشم منننن...چه خوش سليقه هم هست...با ذوق خودش را نگاه ميکرد...مانتو را در اوردو درجايش گذاشت کمي رويش دست کشيدو به ياد دستهاي بهراد افتاد...لبخند قشنگي روي لبش نشست....
فاطمه خانوم سيني صبحانه را از دست مرضيه گرفت و به سمت اتاق بهراد رفت...در زد اما جوابي نشنيد...در را بازکرد ..اما بهراد انجا نبود...اهي کشيد..-حتما تو اتاق کارشه...مقابل اتاق کار ايستادو داخل شد...به او خيره شد....بهراد سرش را روي ميز گذاشته و خوابيده بود...جلو رفت ...وقتي ميخوابيد همچون همان جوان 18ساله ي بيخيال ميشد...فاطمه خانوم به ياد گذشته افتاد وقتي که بهراد پس از دوسال و نيم از بندر به خواسته ي خسرو خان برگشت...باورش نميشد که اين همان جواني بود که زماني نوازنده و مدل بود...هيکلش خشن و درشت دستانش ديگر ظرافت هنرمندانه نداشت...پوستش تيره تر شده بودوحتي مدل لباسهايش عوض شده بود و ديگر خبري از موهاي خوش حالت نبود...مردپخته ايي مقاباش بود...باتکان خوردن بهراد به خود امد..تازه متوجه شد که لاي موهاي بهراد دست ميکشد...بهراد ارام بلند شدو کش و قوسي به بدنش داد...-صبح به خير دايه ..ساعت چنده.؟...دايه خانوم لبخندي مادرانه به رويش پاشيد...-ساعت 8مادر ...بهرادسري تکان دادو بلندشدصبح ساعت 4خوابش برده بود...-من ميرم يه دوش بگيرم ..صبحونرو پايين ميخورم...بعد به سمت حمام رفت...فاطمه خانوم هم سيني را پايبن برد....
مهران-بيخيال بي بي چرا به خودت زحمت ميدي..
-نه مادر چه زحمتي ..فاطمه خانوم کلي زحمت کشيده بنده خدا...حالا يه شام دادن که چيزي نيست
رها خوشحال از ضايع شدن مهران گفت...
romangram.com | @romangram_com