#سرمای_قلب_تو_پارت_38


-اخ مهران ...اخرش کارخودتو کردي....خدا به خير کنه....

دوستاي گلم نظر بدين.....مرسي

بهراد با موتور خودرا به مرز روستا رسانيد..عده ايي از سپاهيان و افرادش دور سه نفر از قاچاقچيان جمع شده بودند...با دست راست فرمانده ي تيم صحبت ميکرد....ظاهرا توجه قاچاقچان زيادي به اين منطقه جلب شده بود......کلافه دستي به گردنش کشيدو تا2شب در مقر ماند.......

رها با بي ميلي صبحانه ميخورد....امروز مهران ميامد...راس ساعت 11صداي زنگ بلند شد...-من باز ميکنم...رها بدو رفت حياط و در را باز کرد....

مهران-به سلااااام...عتيقه ي خودم....

-سلام پسر شهري خوشومدي...بپا گلي نشي....

مهران عينکش را روي سرش گذاشت و داخل شد...با بي بي و اقاجون احوال پرسي کردو نشست

بي بي-اخه پسر چرا انقدر دير به دير به مادربزرگت سر ميزني...نميگي دلم برات يه ذره ميشه....

مهران-شرمندم بي بي اين چندروز مرخصيم به بدبختي گرفتم....

اقاجون-حالا چندروز مرخصي گرفتي پسرم؟

مهران-راستش...تا بعد عقدو عروسي رها که ميشه 5روز ديگه.....رها يکه خورد انقدر به فکر بهراد بود که کلا يادش رفته بود 5روز ديگر قرار است زنش بشود...امروز بايدخريد اثاث منزل را تمام ميکردو به خريد لباس ميپرداخت...تمام کارها مثل ارايشگرو سالن و ..به عهده ي انها بود پس کار ديگري باقي نمياند ...قرار بود که خوانواده ي رها چند تيکه وسيله ان هم به اصرار پدرش تهيه کنند وگرنه فاطمه خانوم گفته بود که همه چيز را خودشان فراهم ميکنند...

مهران-بچه برو برام چايي بيارمردم ....

رهابه خود امد و به سمت اشپزخانه رفت...براي مهران چايي برد...

بهرادسيمکارت را داخل گوشي جديد گذاشت بعد از ان اتفاق تا الان گوشي را روشن نکرده بود تا کمي ارامش پيدا کند....به محض روشن کردنش چند پيغام از طرف...کيا،شهرام،فرشيد...داشت...ان دوتا رابيخيال شد وبه فرشيد زنگ زد...فرشيد منشي اش در شرکت بودو تنها کسي که انقدر به او اعتماد داشت که کارهاي شرکت را به او واگذار کرده بود ...بعد از گفتگوي کوتاه با او به حمام رفت تا دوش بگيرد...به بدنش در حمام نگاه کرد جاي خراش هاي شلاق روي بدن ورزيده اش کاملا نمايان بون ...و جاي خراش چاقو روي پهلويش...خاطرات تبعيدرابيادش اورد...ان موقع جوان بودو ناز پرورده..براي کار اجباري در بندر ان هم درکشتي سازي و خلاصه کارهاي سنگين خيلي ضعيف جوان بود...به ناچار کيسه هاي سيمان و مصالح سنگين را حمل ميکردتا از دست سر کارگر که با تبعيدي ها چون برده رفتار ميکرد در امان باشد...عده ايي هم به بهراد که ميانشان از همه جوان تر بودو خوش چهره تر نگاه بد داشتند..دوماه از تبعيدش ميگذشت..درهمان اوضاع روحي خرابش کنارتير اهن هانشسته بود که چند نفر نزديکش شدند...

-اخييي بچه فيگولي تو رو چه به کارگري...يه پيشنهاد خوب برات دارم اگه قبول کني ما تو کاراي سنگين هواتو داريم.....بعد سرش را کنار گوشش بردو پيشنهاد کيثفش را گفت...بهرادبا شنيدن اين حرفها با عصبانيت مشتي به صورت مرد زد...-اخخخخ لعنتي..منو ميزني حاليت ميکنم...

romangram.com | @romangram_com