#سرمای_قلب_تو_پارت_37


ترسيد چون اطرافش خلوت بودبي صدا ايستاد تا موتور برود...اما مقابل رها ايستاد...رهابرگشت و نگاهش کرد.. کلاه کاسکد بر سر داشت...بيشتر ترسيد...سرش را پايين انداخت که برود ولي با صداي بهراد متوقف شد...-اين وقت شب بيرون چيکار ميکني؟...رها ايستادو چرخيدسمتش و با تعجب گفت

-اا تويي؟..ترسيدم...سلام...بهراد کلاه را برداشت و از موتور پياده شد...کمي اخم داشت

-سلام..نگفتي..

-ام..خب هواي روستا خيلي خوبه گفتم يه چرخي بزنم....بهراد که خسته به نظر ميرسيد..گوشه لبش را خاراند

-اين وقت شب!!!...بيا تا خونه باهات ميام...

رها با لبخند سري تکان دادو شنلش را بيشتر دور خودش پيچيد...موتور را همانجا رها کرد...

همپاي بهراد در ان تاريکي قدم برميداشت..

-ميدوني اينجا چند نفرو دزديدن...و به چند نفرم..ت*جاوز شده؟....رها خجالت زده لبش را جوييد....

-امارش زياد مهم نيست فقط اينو بدون روستا هميشه امن نيست...ديگه شبا بيرون نيا...

رها-بااشه..ام ...اون دزدا هنوزم ...

-نه ...با کمک سپاه گروهشونودستگير کرديم...ولي ادماي گرگ صفت تمومي ندارن...

رها نفسش را بيرون داد ديگر عمرا شب بيرون بيايد....به بهراد نگاه کرد...که خيره جلويش بود...

به در خانه رسيدند...بهراد ايستادو رها به سمت خانه رفت...چرخيدو با لبخند گفت-به نظر خيلي خسته ايي ...نمياي تو يه چايي بخوري؟...بهراد کمي به او نگاه کردو ارام گفت...-نه ممنون...برو تو..بهراد خواست برود که ايستاد دوباره برگشت سمت رها...و با اخم گفت....-ديگه اين موقع بيرون نمياي فهميدي ؟...رها همانطور با لبخند...-بله فهميدم....-خوبه ..شب به خير

-شب به خير...رها داخل شدوبا صداي موتور نفسش را بيرون داد....چه حس خوبي داشت از اينکه بهراد ابراز ناراحتي کرده بود...بهراد خوب بود خيلي خوب...اين صداي قلبي رها بود که در وجودش ميپيچيد....با لبخند داخل شد...بعد از شام در رختخواب پريدو به فرداعصر فکر ميکرد که قراربود دوباره با بهراد به خريد برود....گوشيش لرزيد...پيام را باز کرد که با ناراحتي در جايش نشست...-واي نه...

پيام-(سلام فردا صبح ميام روستا)

romangram.com | @romangram_com