#سرمای_قلب_تو_پارت_36


کيا و شهرام از جواب ندادن بهراد ترسيدند و خود را به خانه ي بهراد رساندن...زنگ زدند کسي جواب نداد...شهرام با حول ولا کليد يدکي را بيرون اوردو در را باز کرد...-يا خدا اينجا چه خبره؟..بهراد؟...هردو با وحشت به دنبال بهراد گشتند ...و سرانجام بهراد را کنار ديوار ديدند..يک پايش را دراز و پاي ديگرش خم بودوسمت چپ غرق خون بود...انگار نميشنيد..کيا و شهرام هول شدندو دويدن سمتش...تازه متوجه انها شد...همينکه چشمش به کيا افتاد..به سمتش حمله ور شد...شهرام متوجه نيت بهراد شدو خودش را سد بهراد کرد....کيا شوکه شد..نميدانست جريان چيست...شهرام-بهراد..بهراد اروم باشه..بابا کياس...چت شده...اخخخخ...بهراد لگدي به شکم شهرام زدو به سمت کيا حمله ور شد...-همش تقصير تو واون دختره ي هر*زس...پدرتونودرميارم...مشت اول را زد..چي از جونم ميخواين هااا؟..مشت دوم را شهرام بيچاره خورد...کيا ميدانست که فقط بايدبهراد را ارام کند ...-ببين بهراد به جان دايه من از جريان بي خبرم...خب بگو چيشده تاکمکت کنيم...شهرام که دماغش را گرفته بود بلند شدو کنار بهراد ايستاد..باصداي تودماغي اش گفت-بهرادبه خدا ما از همه چي بيخبريم داداش...يکم اروم باش..بهراد دادزد-اروم باشم...منکه دارم زندگيمو ميکنم چرا دست از سرم برنميدارين...اون دوست دختر هر*ت..منو با نقشه کشونده خونش تا قاطي دوستاي هر*تراز خودش کنه...کيا حس کرد سرش گيج ميرود...کمي عقب رفت و روي زمين نشست...پس دروغ گفته بود..مليکا دروغ گفته بود...اوکه عاشقش بود...بهراد حال خراب کيا را ديد...حس کردالان کيا هم مثل اوخرد شده..سعي کرد ارام باشد..با خود پوزخندي زد*هه از جنس زن انتظار بيشتري هم نميره*...شهرام هم که شکه شده بود تازه نگاهش به دست بهراد افتاد...- اا چيکار کردي با خودت..

............

چرا ديگر زنگ نميزد...در اين هفته ي دوم حتي يک پيام هم نداده بود...ترسيد که نکند اتفاقي افتاده باشد...گوشي اش را برداشت...-نکنه زنگ بزنم عصباني شه...اشکال نداره ..مهم اينکه بفهمم حالش خوبه....بعد شماره ي بهراد را گرفت....-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش ميباشد....بدتر استرس گرفت...3روز پيش فاطمه خانوم امده بود تا به رها سر بزند...رها با خود فکر کرد که به عمارت برود و ..هم به دايه سر بزندو هم اينکه از بهراد خبري بگيرد...از بي بي که مشغول حرف زدن با تلفن بود اجازه گرفت...خودرا اماده کرد..مانتوي مشکي و شلوار جين توسي تنگش را با شال و کفش عروسکي سفيدش را پوشيدورفت...مقابل ورودي عمارت ايستاد...حالا چکار کند...-حالا چي بگم..بگم نامزد بهرادم...نه خيلي جو گيرانس...ميگم مهمون فاطمه خانومم اره...ارام به سمت ورودي رفت...نگهبان-بفرماييد ..-سلام من مهمون فاطمه خانومم....نگهبان-اسمتون...-رها اميري هستم...نگهبان سريع خودراجمعو جور کرد.....نگهبان-ببخشيد خانوم اميري...اول نشناختم...قدمتون رو چشم...بفرماييد...بعد در را باز کرد...رها داخل شد...و کمي حياط زيبا ي عمارت را نگاه کرد ..حوض بزرگو زيباي وسط حياط با چند مجسمه نزديکش واقعا زيبا بود....از پله ها بالا رفت و خدمتکار اورابه سالن راهنمايي کرد

رها وارد سالن شد..چه خبرر بود..فاطمه خانوم ميان کلي پارچه و لباس غرق بودو با چند تا از خدمه هاي زن با وسواس به انها نگاه ميکرد...خدمه ايي که کنار رها بود گفت-خانوم جان ..خانوم اميري تشريف اوردن. .فاطمه خانوم هولي برگشت..-اا مادر کي اومدي ؟چ چه بيخبر..خيلي خوشومدي...در حين گفتن اينها داشت سعي ميکرد لباسهارا پنهان کند که ناموفق بود...رها با لبخند تشکر کردو گفت-ببخشيد که زنگ نزدم..همينطوري گفتم يه سري بهتون بزنم..(سرش را به سمت پارچه ها خم کرد).ام...کمک لازم ندارين.؟...فاطمه خانوم هول شد...-نه مادر چه کمکي..دستت درد نکنه...مرضيه ..مريم ..اينارو جمع کنين...خب مادر چرا وايستادي عزيز دلم بيا بشين کنارم ببينمت...رها بالبخند رفت و کنار مريم خانوم نشست...رها با متانت گفت-حالتون خوبه؟...-خوبم عزيزم...شما دوتارو که بهم برسونما بهتر ميشم...رها گونه اش داغ شد..-هميشه از اينکارو بکن مادر..بهم سر بزن ..وقتي بهراد نيست کلي دلم ميگيره..حالا وقتاييم که هست سرش همش تو کاراشه..ولي خب بازم حضورش يه قوت قلبه برام...رها کمي با انگشتش بازي کردو بلاخره پرسيد...- درست ميگيد...حالا..خبر نداده کي برميگرده؟...-والا ديروز شهرام زنگ زد..گفت گوشيش خرابه...فردا پس فردايي برميگرده..(بعد با ذوق گفت)..انشالا وقتي برگشت باهم ميريم خريد يه هشت روز که بيشتر نمونده....رها از ذوق فاطمه خانوم خنده ايي کرد...

بهراد و شهرام و کيا هرکدام يک طرف ولو بودند...کيا به خيانت مليکا فکر ميکرد و شهرام هم به اينکه نکنه دماغش شکسته باشد...اما بهراد با نفرت به تابلوي نقاشي فانتزي زني روي ديوار نگاه ميکرد...قطعا اگر تمرينات دکترنادري را انجام نميداد تا کنون زنجير پاره ميکردويا افسرده گوشه ايي کز ميکرد...اما حالا به خود مسلط بود اما به اعصابش نه اکنون تحت کنترل بهراد کينه ايي بود..کسي که در ذهنش ميگفت..ديگه بهشون اعتماد نکن..ديگه دلتو به کسي نده...ناگهان به يادش افتاد که دختري در روستا منتظرش است ...دستي به صورتش کشيد ..حالا با او چه کند...چهره ي کوچک و مظلومش در ذهنش نقش بست...حس تنفر به او نداشت..اما علاقه ايي هم نداشت....درست زماني که احساس کرد دختر خوبو قابل اعتمادي هست که و ميتواند بااو کنار بيايد...با افتضاح مليکا همه چي بر باد رفت...مگر يک تجربه ي تلخ را چند بار ميتوان تحمل کرد........دو روز گذشت.

..حس دلتنگي شديدي در دلش موج ميزد...دلش براي ان محبت هاي ميکروسکوپي و جذبه ي ذاتي اش تنگ شده بود...در خانه تنها بودو داشت به تلويزيون نگاه ميکرد که زنگ در به صدا در امد..با فکر اينکه بي بي است در را باز کرد...حسين بود...هول شد...-ا سلام حسين اقا ..خوب هستيد...حسين سر به زير گفت .-سلام خانوم..مچکرم شما خوبيد؟..-ممنون ...کاري داشتين؟...-راستش خانوم بزرگ منو فرستادن دنبالتون که ببرمتون عمارت..بهراد خانم برگشتن ظاهرا ظهر ميخوان شمارو ببرن شهر واسه خريد...رها ازبرگشت بهراد خوشحال بود...با خوشحالي گفت باشه الان ميام...و حسين را با حرف نا تمام رها کرد...سريع حاضر شدو به بقالي کنار خانه ي اقاجون گفت که- من خونه نيستم اگه بي بي برگشت بهش بگو ..خودش کليد داره..و سوار ماشين شدو به سمت عمارت حرکت کردن...از ماشين که پياده شد ميخواست چشمش به ماشين بهراد افتاد...از اينکه امده بود خوشحال بود...با حسين داخل شدند...که فاطمه خانوم با استقبال گرم به سمتش رفت و مثل هميشه قربان صدقه اش رفت...کنار هم نشستند...رها با مردمک چشم دنبال بهراد بود...فاطمه-مادرببخشي يهويي اوردمت اخه بهراد ديشب برگشت...بهش گفتم کني به خوابه اخه کسالت داشت...همينکه بيدارشه و به چيزي بخوره راه ميوفتيم سمت شهر...- خواهش ميکنم...باشه حتما فقط قبلش به بي بي زنگ بزنم ..بهش خبر بدم...-باشه مادر خوب کاري ميکني....از اينکه به کدام مرکز خريد بروند صحبت ميکردند...که بهراد از پله ها پايين امد...رها کمي يکه خورد..چهره ي سردو بي تفاوتش کمي به رها استرس وارد کرد...بعد به خود مسلط شدوگفت-سلام...بهراد -سلام ..خوشومدي....-ممنون...بعد بهراد به سمت سالن غذا خوري رفت...و فاطمه و رها را در کپ رفتارش گذاشت.....

5دقيقه از رفتن بهراد در سالن غذايي ميگذشت ...رها و فاطمه خانوم مشغول خوردن ميوه بودند که صداي فرياد بهراد بلند شد...-..اين موي کدوم خريهه که افتاده تو غذاي من...ميوه پرت شد گلوي رها و سرفه ميزد...فاطمه خانوم کمي به پشت رها زد...و زير لب بسم الله گفت..هرو بهت زده به در سالن غذاخوري نگاه ميکردند...بهراد در حالي که بازوي مريم را گرفته بودبه پذيرايي امد...مريم التماس ميکردو معذرت ميخواست...اما بهراد انگار نميشنيد...رها از ترس بلند شدو به فاطمه خانوم نگاه کرد...بهراد مريم را رها کردو گفت-ميري تو اتاقت تا فردا ظهر هم بيرون نمياي روشن شد؟؟؟..اينهارا با خشم بيان کرد مريم خانوم گريه کنان چشمي گفت و رفت بالا..فاطمه خانوم ارام سيلي به صورتش زدو رفت کنار بهراد...فاطمه-واي مادر اين چه برخوردي بود که با اون ب..ن. با نگاه جدي و خشن بهراد ساکت شد...صورت بهراد اورا ترسانيد..اين چهره را 6سال پيش ديده بود...بهراد نگاهي به رها انداخت که ازاسترس با گوشه ي شالش بازي ميکند...بهراد به فاطمه خانوم که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت...-من و رها با هم ميريم خريد شما بمون اينجا راه رفتن زياد برات خوب نيست...رها ترسيده به بهراد بعد به فاطمه خانوم نگاه کرد...فاطمه-پسرم..پام خوبه ميتونم بيام..بهراد-نه دايه بمون عمارت ...بعد رو کرد به رها و با همان حالت جدي گفت-صبر کن حاضر شم بعد ميريم...بهرادبه سمت اتاقش رفت...رها هم کنار دايه ايستاد..رها-فاطمه خانوم مشکلي پيش اومده...اگه خستس ميتونيم يه روز ديگه بريم....فاطمه با همان چشمان اشکي سري تکان دادو دستان رها را گرفت...-نه مادر بحث يه روز و دوروز نيست...تو باهاش برو ولي زياد باهاش حرف نزن ....رها فهميد که موضوع جديست...نميدانست چه کند..او که تازه داشت نرم ميشد...چه شد که بدتر شد...از درون پوست لبش را ميجوييد..دستاتش يخ زده بود....با صداي در اتاق رها به خود امد...در ان کتاسپرت مشکي اش چه قدر جذاب تر شده بود....هنوز اخم داشت ....بهراد-اماده ايي؟...رها صاف ايستاد*مگه جرات ميکنم اماده نباشم* اره امادم...سري تکان دادو به راه افتادند بهراد جلوو رها پشتش..دررا براي رها باز کرد...رها کاملا گيج بود انتظار داشت پرتش کند داخل اما نه...فاطمه انها را با چشم بدرقه کرد...باز چه بلايي سر اين پسر اوردند که اينگونه روح و روانش بهم ريخته....در دل خود ميگفت *دخترم حق داره از اين ازدواج منصرف بشه*...در دل خود غصه ميخورد حدس ميزد با اين اخلاق بهراد چندروز ديگر منصرف خواهد شد.......

در ماشين مدام سرش پايين بود و فقط دستان بزرگش را ميديد که دنده را عوض ميکرد...درهمان حال نگاهش به جاي زخم هاي ريز روي استخوان هاي مشتش افتاد...نگران شدو نگاهي به چهره ي بهراد انداخت..به کل فراموش کرد که در عمارت چه گذشته و با نگراني پرسيد....-د دستت چي شده؟...بهراد نگاهي به رها و بعد به دستش کرد...-بريده..مشخص نيست؟...-زخمش تازس...بهتره بريم درمونگاه...بهراد پوزخندي زدو چيزي نگفت...رها دلخور شد...مگر چه شده که اينقدر بد اخلاق است...بايد بفهمد که ايا مشکل اوست يا چيز ديگر...رها با همان دلخوري دلش را به دريا زدوگفت-از دست من دلخوري؟...بهراد پوفي کشيدو همچنان خيره ي جاده بود...رها همچنان لجبازانه به بهراد نگاه ميکرد..بهراد کلافه شدوماشين را گوشه ي جاده ي خلوت نگه داشت...رها ترسيدو با خود گفت*واي خدا چه غلطي کردم...بهراد به سمتش چرخيد که رها خود را به در چسباند ...با دستش چانه اش را محکم گرفتو اورا جلو کشيد...-ببين چيميگم بچه...من همينيم که ميبيني...اعصاب درست و حسابي ندارم...اينم بگم که من وادارت نکردم که با من ازدواج کني ..اين تصميم تو بود...اينم يادت باشه وقتي حوصله ندارم زياد رو اعصابم راه نري چون کنترلمو ممکنه از دست بدم و کاري کنم که هم تو پشيمون شي هم من....رها با چشمان اشکي و فکي قفل شده به بهراد نگاه ميکرداشکش روي انگشتان بهراد ريخت...-چيه؟نکنه پشيموني..؟...رها پشيمان بود نه...عاشقش بود ..حتي با اين اخلاق گند...ارام سري به نشانه ي نه تکون داد...-خوبه چون راه برگشتي نداري که به خواي پشيمونم بشي...بعد چانه اش را رها کرد ...رها کمي چانه اش را ماساژ داد...و ارام گريه کرد...بهراد دستي به گردنش کشيدو کمي چشمش را بست بعد ماشين را به راه انداخت....در طول مسير سعي ميکرد که گريه نکندو اوضاع را بدتر نکند..به شهر رسيدند...ويترين هاي رنگا رنگ حواس رها را به خود پرت کرد...عاشق خريد کردن بود...و اين دخترک باديدن مغازه ها که چهار هفته ايي ميشد انهارا نديده ناراحتي را تا حدودي فراموش کرد...ماشين را متوقف کرد...-پياده شو..بعد نگاهي به رها انداخت که شالش فتقريبا داشت مي افتاد...-اون شالتم درست کن ..رهادست بردو شالش را جلو کشيد*به دل نگير رها مون..دست خودش نيست*بعد پياده شدو به سمت پياده رو رفت...با ذوق به مغازه ها نگاه ميکرد...بهرادکمي متعجب شد...انگار نه انگار که نيم ساعت پيش داشت گريه ميکرد...به سمت رها رفت وبه مغازه ي جلويش که يک بوفه فروشي بزرگ بود اشاره کرد...چه مدلهاي شيکي..هنوز باورش نميشد که ميخواهد براي خانه اش وسيله بخرد...بين دومدل مردد بود...به بهراد نگاهي انداخت و ارام پرسيد...-به نظرت کودومشون قشنگ تره...بهراد شانه ايي بالا انداخت...-هرکدوم ...فرقي نداره...رها تو ذوقش خورد*بي ذوق ...*بعد يکي را انتخاب کردندو بهراد ان را براي روز معيني سفارش داد...همينطور به مغازه هاي مختلف ميرفتند ورها با ذوق و بهراد با بيخيالي به وسايل نگاه ميکردند...چيزي که ذهن بهراد را مشغول ميکرد اين بودکه*اصلا قهر بلده؟؟*..در پاساژچند دختر جلف در کنار مغازه ي بغلي بهراد را زير نظر گرفته بودند ..بهراد هم غرق در گوشي اش شده بود...رها خواست وارد مغازه شود که چشمش به ان سه دختر افتاد که بد جوربه بهراد نگاه ميکردند...رها بهم ريخت..نگاهي به بهراد کرد که داشت گوشي را داخل جيبش ميگذاشت...رها -ميشه بريم تو اين مغازه...بهراد سري تکان دادو با هم وارد شدند..و رها پوزخندي به ان سه زد که در حال اتش گرفتن بودند...رها نميدانست چي ميخواست بخرد...کمي که به اطرافش نگاه کرد فهميد...وااااي ...بهراد را داخل مغازه ي لباسهاي زير کشانده...ارام با قيافه ي سرخ به بهراد نگاه کرد که بي تفاوت نگاهش ميکند...-خب چي ميخواستي..بخر ديگه...-من ..منکه چيزي نميخواستم...بعد رويش را برگرداند..بهرا د-اقا چند مدل بيارين.....رها خجالت زده به بهراد نگاه کرد ...-ت تو اصلا چرا اومدي تو...بهرادنگاه عاقل اندر سهيفه ايي به کرد..-خوبه خودت منو کشوندي تو خيلي خب من ميرم توام انتخاب کن..رها ياد ان سه تا دختر افتاد-نه نرو ..بهرادبا اخم برگشت طرفش...رها هول کرد-خب ..خب همين گوشه وايسا باشه؟...بهراد گوشه ي مغازه ايستاد...و رها تعجب کرد که چرا عصباني نشد ...انتظار داشت تو دهني را حداقل بخور ..انگار باورش نميشد...بهراد دست به سينه به رها نگاه ميکرد ...رها هم چندتارا هول هولکي انتخاب کرد...بهراد پول را حساب کردو باهم از مغازه خارج شدند...هوا داشت تاريک ميشد...بهراد-بقيش باشه يه روز ديگه...بعد سوار ماشين شدند...رها نايلن لباسهاي زير را محکم با دست گرفت و با خود گفت...*به به چه خريدي...يهو از بوفه مبل تخت خواب ظروف اشپزخانه..پريدم به لباس زير*..تا اخر مسير حرفي نزد بهراد هم همينطور..

بهراد رها را کنار خانه ي احمد اقا پياده کرد...قبل از پياده شدن...رها نگاهي به بهراد انداخت..به دستش اشاره کردو ارام گفت-بهش کمي بتادين بزن تا عفونت نکنه...ممنون بابت خريدا..شب به خير...بهرادسرش را تکان داد-شب به خير...پيادشد..بعد ار اينکه رها داخل شد به راه افتاد...در حين رانندگي...ابتدا لبخند و سپس خنديد وناگهان قهقه زد...-دختره واسه من غيرتي ميشه...بچه...سپس دستي لاي موهايش کشيد ..داشت ديوانه ميشد... از اين احساس هاي ضدو نقيض...لحظه ايي دوست داشت حالش را بگيردو لي بعدش پشيمان ميشد...با خود فکر کرد که داخل مغازه ي لباس زير چه قدر بامزه خجالت ميکشيد..بقيه راه را به اين فکر بود که *حتي با اون رفتارم..دلخور نشد...*...به عمارت رسيد...ماشين را داخل پارک کرد...همينکه داخل شد با چهره ي نگران فاطمه مواجه شد...بهراد جلو رفت...-سلام..حالت خوبه دايه؟..دايه بانگراني -پسرم چيشد...رها...-چيزي نشد عزيزمن ...بقيش موند واسه يه روز ديگه..

فاطمه خانوم با ناباوري به بهراد نگاه ميکرد...بهرادکتش را دراورد...و روي مبل نشست...فاطمه خانوم نفس راحتي کشيدوتازه به ياد مريم بيچاره افتاد...-ميگم بهرادجان...مريم..طفلک هنوز هيچي...بهراد چشمانش رابست ...خودش هم ناراضي بودو انگار کمي از لطافت رها به او تزريق شده بود.. گفت- ميتونه بياد بيرون ...فقط ديگه تکرار نشه..تو که ميدوني چه قدر به مو تو غذا حساسم...فاطمه-الهي خير ببيني مادر الان بهش ميگم...فاطمه خانوم رفت و مريم خانوم را بيرون اوردو به اشپزخانه برد...بهراد بلند شدو به سمت اتاق خوابش رفت...تاريک ..ساکت....همانطور درتاريکي روي تخت دراز کشيد و ساعدش را روي چشم گذاشت...چهره ي خجالت زده و ذوق زده ي رها در ذهنش نقش بست و بدون اينکه خود بفهمد در تاريکي لبش به خنده باز بود...دوباره بهراد18ساله فرياد زد...گول همون قيافه ي مظلومو خوردي يادته؟؟..خودش را بالا کشيد...دستش را روي گوشش گذاشت سرش را به چند بار به تاج تخت کوبيد تا اينکه صدا قطع شد...دوباره روي تخت ولو شد..بعد نيم ساعت پاشد ابي به صورتش زدو به اتاق کارش رفت...کلي کار عقب مانده داشت..

از ديشب تا امشب اقاجون پايش را در کفش کرده که ان نايلون خريد چه بود....رها هم مدام سرخ ميشد...-هيچي اقاجون شاله و روسري...

-خب بيار ببينيم...

-اي بابا اخه شما شال ميخواي چيکار اقاحون...قول ميدم بقيشو بعدا که اومد نشونت بدم..

اقاجون سري تکون دادو بيخيال شد..بي بي هم مشغول پاک کردن برنج بود...بي بي-رها جان مادرت زنگ زدو گفت اگر ميخواي واسه خريد مهرانم باهاتون بياد...ميگفت يه چندروزي مرخصي گرفته....رها تند تند گفت-نه نه بي بي جان لازم نيست بعدا خودت بهش بگوکه مهرانو نفرسته...

اگر مهران ميامدو اين خلق بهراد را ميديد امکان نداشت بگذارد اين ازدواج سر بگيرد...هوا تاريک بود...ورها به حياط رفت ..طبق معمول براي ديدن ستاره ها...ميدانست بهراد واقعي بسيار مهربان و خوش رو است اين را حس ميکرد زيرا چند بار تا مرز مهرباني رفته بود...اهي کشيد..دستي به چانه اش کشيد اولين تماس دست بهراد به صورتش خشن بود اما همان هم به دل رها نشست....همانطور که به اسمان نگاه ميکردبا خود ميگفت-چي کارکنم..چيکار کنم تا از اين قالبت بيرون بياي...در حياط را باز کردو کمي در کوچه قدم زد...کوچه خالي بود...عجب هواي دلنشيني داشت روستا...کناردره نزديک خانه ايستادو به پايين نگاه کرد که با صداي موتوري به خود امد....

romangram.com | @romangram_com