#سرمای_قلب_تو_پارت_35
نظر فراموش نشه...
ماشين را کنار خونه ي احمد اقا نگه داشت...رها رو کردبه بهراد و با لبخند گفت...-اميدورارم مشکلت هر چه زودتر حل بشه...خب..خداحافظ...خواست پياده شود که با شنيدن اسمش از زبان بهراد ان هم بدون پيشوند متوقف شد..بهراد-رها....رها با لبي لرزان گفت -بله؟..بهراد-گوشيت و روشن بزار...مراقب خودتم باش...رها قلبش را که در دهان امده بود را قورت داد..*نگو..نگو ديگه من جنبه ندارم*...-باشه حتما...توام همينطور.خداحافظ..- خداحافظ...بعد سريع پياده شد..بهراد ايستادتا رها داخل رود...در ماشين به پشت رها خيره بود..هر چه قدر که دقت مبکرد پوسته ي دروغين در او نميافت...ساده بود..يک رو..مهربان..احساسي..همدرد...اين تمام ان چيزي بود که بهراد امروز از او شناخته بود...از انتخاب دايه راضي بود...اما هنوزدلش از زن داشتن سياه بود وهنگامي که ميخواست کمي احساس به خرج بدهدپسري با قلب کينه ايي از درون مانعش ميشد....رها در حياط رابست...لبخند زيبايي بر لب داشت...چگونه ميگفتند او احساس ندارد...در حالي که در اوج جدي بودن..در کلمات و اعمالش مهرباني سرشار بود...نفسي عميق کشيد حس تازه اش حال و هواي زندگي را برايش زيبا کرد...دوست داشت حالا که تا دوهفته نميبيندش با اغوشي هر چند کوتاه با او خداحافظي ميکرد..تابويش را تا دوهفته ي ديگر به ياد داشته باشد....داخل که شد با هجوم سوال از طرف بي بي و مادرش مواجه شد...
مرتضي-اي بابا نازنين بزارنفس جا بياد...
اقاجون-ديگه اين همه ذوق کردن نداره خانوما...
نازنين-وا اقاجون ذوق وجا بود ..ميخوام ببينم دخترم امروز کجا رفته همين
مهران با تمسخر گفت-هميننن..
رها-خيله خوب ديگه...رفتيم رو تپه
مهران قهقه ايي زد که مرتضي را هم وادار به خنده کرد..نازنين خانوم بادش خالي شد...رها چپ چپ پدرو برادرش را نگاه کرد..اقاجون نگاه عاقل اند سهيفه ايي به ان دو کردو گفت- اون تپه چند کيلومتر دور تر از روستاس...خيلي جاي قشنگيه..پاتوق اکثر جووناس..خيليا واسه رفتن به اونجا سرو دس ميشکنن ولي خب تا يه اندازه اجازه ي رفتن به اونجارو دارن...بهراد خانم زياد اونجا ميره اون ميله کاري ها و صندليارو هم خودش دستور داده واسش بزارن...همه با تعجب به اقاجون نگاه کردن...مهران و مرتضي هم دهان باز مانده يشان را خيلي شيک بستند...نازنين خانوم هم با اشاره ابرو به انها فهماند که *حال کرديننن*رها بار ديگر از اين سليقه ي بهراد ذوق مرگ شد ...بلاخره بعد از شام در رخت خواب دراز کشيد ..ذهنش لحظه ايي از بهراد دور نميشد...باور اينکه تا اين حد وابسته اش شده برايش سخت بود...سه هفته...خيلي زياد است....
بهراد هم بر رو تختش به اين فکر ميکرد که ذوق نداشته اش خوشحالي ان دختر راهم ميگيرد...پس به خود ياداوري کرد که حتما در تهران به او زنگ بزند...روز از نو اغاز شد....دومين روز نبود بهراد در اين روستا...بي بي-رها برو درستو بخون ديگه مادر...رها دستش را از زير چانه بيرون کشيدو با بي حوصلگي وار اتاقش شد...خونواده اش ديروز برگشتند به شهر وتا پايان نامزدي برنميگشتند...دست در جيبش کردو گوشي اش را روي ميز گذاشت...در اين دوروز هيچ خبري از بهراد نبود...اما رها لحظه ايي از گوشي اش غافل نشد...همينکه کتاب را باز کرد گوشي لرزيد...و شماره ي نااشنا چشمک زنان رها را هول کرد..*واي خودشه*...-الو..-سلام...بهرادم...-سلام خوبي؟...-خوبم ...تو چطوري؟ ..-*عالي شدم*..خوبم ممنون...صداي چند پسر ديگر هم از دور شنيده ميشد که ميگفتند-يکم حس بگير ..ابرومونو بردي...زن دادااااااااش.....رها خنده اش گرفته بود...که بودند که او را زن داداش خطاب ميکردند...بهراد گوشي را با کف دست پوشاند....رها گوشش را تيز کرد...-ببر صداتووو...يه دقه دهنشو گل بگير...شهرام-اخخخخ...رها ديگر تاب نياوردو بلند خنديد...چند نفر پشت خط بودند؟.....بهراد-الو..شرمنده چند تا فضول دورمو گرفتن...-هه نه اشکال نداره..پسر عموهاتن؟...بهراد تعجب کرد...-اره ...از کجا فهميدي؟..-همينطوري حدس زدم....- اوهم..خواستم بگم کارم دوهته ايي تموم ميشه وبرميگردم...چيزي از تهران لازم نداري؟....رها سرشار از اين محبت نهفته شد..-نه فقط به سلامت برگرد...لحظه ايي سکوت شد........-ممنون...خب ..اگر کاري داشتي با همين خط تماس بگير....(صداي کيا و شهرام..سلام برسون ...سلام مام برسون .)..-اينام سلام ميرسونن....-هه سلامت باشن....-خب فعلا خداحافظ....-خداحافظ.....رها تلفن راقطع کرد...با لبخند به اسم بهراد خيره شد...هر چه ميگذشت بيشتر جذب بهراد ميشد*هههيي ....کي اين دوهفته ميگذره*...
.........
لايک و نظر فراموش نشه.......
هفته ي اول گذشت و در اين هفته بهراد دوبار زنگ زد...رها خيلي سرحال بوداحساس اينکه منتظر تماس عشقش باشد به او حس عجيبي ميداد...با اينکه بهراد جدي و خشک حرف ميزد اما رها به خاطر همان هم خداروشکر ميکرد..ديگر با اشتها درس ميخواند...وهر از گاهي به عکس روي پروفايل بهراد در تلگرام نگاه ميکرد..عکسي سياهو سفيد که صورتش را پر ابهت کرده بود...با خود گفت که شايد در اينستا عکسهاي بيشتري گذاشته...به خود جرات داد وبرايش نوشت که(ميشه ايديه اينستاتوبدي؟)..بهراد که در کارخانه کنار شهرام و مهندس بهمني مشغول طرح جديد بودند به گوشيش نگاه کرد...و ابرويي بالا انداخت...با صداي گوشي رها شيرجه کنان پيام را باز کرد...(behrad****..فکر نکنم واست جالب باشه...)...رها ذوق زده ايدي بهراد را در اينستا سرچ کرد...عکسش از دوفرسخي قابل تشخيص بود...با ذوق ان را باز کرد...*اي بابا اينکه provid ه*...با حسرت به پروفايلش نگاه کرد..که کمي بعد بهراد رها را فالو کرد...رها ذوق زده گفت...-وايي عاشقتممم...بي بي با گونه ي سرخ گفت..-واي دخترم اروم تر حرف بزنين زشته...رها اروم به پيشونيش زدو داد زد-چشم بي بي ببخشي...بعد نوشت(مرسييييي)...بهراد از کنجکاوي دختر لبخند محسوسي زد...اخه مزايده قطعات کارخانه و نقشه هاي عمران چه لذتي براي اين دخترک دارد.......رها با گيجي به قطعات عجيب و غريب نگاه ميکرد ..*اينا چين؟؟؟*..دريغ از تصويري از بهراد...بادش خالي شد....ودوباره به عکس روي پروفايل نگاه کرد...و لبخند عميقي زد*هييي همينم خوبه..*.....شب بود...تاريکي شب الودگي تهران را پنهان کرده بود...روي تخت دراز کشيدو شقيقه هايش را ماساژ ميداد...سردي روتختي روي تن برهنه اش حس خوبي به او ميداد....باصداي گوشي ازخلا ذهنش بيرون امد...کيا....-بله؟...کيا-الو بهراد..بهراد خودتو برسون به اين ادرس..خواهش ميکنم زود خودتو برسون....وبعد از گفتن ادرس قطع کرد...بهراد نگران از صداي ترسيده ي کيا پيراهنش را چنگ زدو سريع به سمت ادرس رفت...با سرعت زياد ميراند...به ادرس رسيد و چشمش به ماشين کيا افتاد...هردو پياده شدند...کيا به سمت بهراد دويد ..-داداش شهرامو بردن کلانتري..بدجور گير کرده..يه لطفي بکن بهم..(به ماشينش اشاره کرد)..مليکارو برسون خونش اينم ادرسش...-بهراد با اخم به سمت ماشين کيا رفت..در صندلي عقب مليکا مست خوابيده بود...فقط خدا ميدانست که بهراد چقدر از او دوستانش متنفر بود....بهراد-خيله خب.. بيا ببرش تو ماشينم...کيا مليکارا بغل کردو در صندلي عقب خواباند...بهراد هم سوارشد...-اينو که ببرم خودمو ميرسونم کلانتري...يکم معطلشون کن تا برسم...کيابا قدر داني گفت-ممنون داداش جبران ميکنم....بهراد در دل گفت*شما شر درست نکن جبران پيش کش*...شيشه را پايين کشيد...بوي گند مشروب سرش را به حد انفجار رسانده بود...مليکا هر از گاهي با مستي تکاني ميخورد...به ادرس رسيد...از اين قسمت متفر بود...در ماشين را باز کرد...مليکا با خماري اطرافش را نگاه ميکرد...چشمش به بهراد افتاد...لبخند اغواگرانه ايي زددستش را از لابه لاي موهاي قهوه ايي و لخت و پريشانش بيرون کشيدو به سمت صورت بهراد برد...بهراد سرش را عقب کشيدوبااخم -اگه به هوشي پياده شو...مليکا-خوابم مياد...و دوباره چشمانش را بست...*لعنت بهت کيا *...تا کمر وارد ماشين شد و مليکاه را با اکراه بغل کرد...مليکاي به ظاهرمست دستش را دور گردن بهراد حلقه کرد...سوار اسانسور شد...در را با مکافات باز کردو مليکارا روي مبل..تقريبا پرت کرد...هميکنه خواست برود...مليکا دستش را کشيد خودش هم از روي مبل بلند شدوخودرا در اغوش بهراد فروکرد...بهراد يکه خورد...با نفرت او را از خود جدا کرد همينکه خواست برگردد مليکا دوبار از پشت بهراد را بغل کرد...مليکا-نرو..بهراد خواهش ميکنم نرو...من به عشق تو واسه کيا نقش مست و بازي کردم ...خواهش ميکنم پيشم بمون...بهراد دندان قرچه ايي کرد وبدون اينکه برگردد دستان مليکارا از دور خود باز کرد...مليکا دوباره اويزان بازواش شد...بهراد اينبار امپر ترکاند..برگشت و مچ دست مليکارا با فشار گرفتو کشان کشان به سمت اتاق برد تا انجا حبسش کندو برود...پنجه اش در حال له شدن بود-بهراد اروم تر..اخ..دستم...دراتاق را باز کرد و کمي داخل شد..که ...با ديدن صحنه ي مستجعن روبه رويش متوقف شد...مليکا هم جا خورد-فروزان ..ارمين کي به شما گفت بياين اينجا....گوش هاي بهراد زنگ ميخورد...صداي قهقه هايي زني عشوه گر خاطرات را در جلوي چشمانش مياورد ...چشمان سبزش..موهاي خرمايب اش ...رگهاي گردنش متورم شد...سردردش اوت گرفت..زخمش دوباره سر باز کرد...اين صحنه را 8سال پيش ديده بود...در حال خود نبود...شلاقش ميزدند...به اشتباه...ولي دردناک تر از ان سيلي حرفهاي پدرش بود...مليکا با ديدن حال خراب و اشفته ي بهراد دستش را به سمت صورتش برد که بهراد همچون شير زخمي...دستش را گرفت و پيچاند...وسيلي محکمي به صورت مليکا زد که با درد پخش زمين شد...ارمين غريد .-هوي چه خبرته سگگگ...؟...بهرادکه منتظر يک جرقه بودبه سمتش حمله ور شد...مشت هاي محکمش را بر سرو صو رت رامين ميکوبيد..بايد ميزد..اگرنه منفجر ميشد...جيغ و داد فروزان و مشت خوردن هاي رامين صحنه ي وحشتناکي بود...روتختي سفيد تماما خوني شده بود...بهراد اخرين ضربه را زدواز اتاق خارج شد...در را چنان روي هم کوبيد که چهار ستون خانه به لرزه درامد...سوار ماشين شد با سرعت بالايي ميراند...ضربه ايي روي فرمان ماشين زدو داد زد...-لعنت به همتووون...بار ديگر نبست به زنان حس تنفر گرفت...همه...حتي دخترک بي خبري که در حياط به ماه زل زده بود و اينده ي خود را در ماه نگاه ميکرد....
بهراد به خانه رسيد...درهمان راهرو شروع کرد به شکست وسايل خانه اش...گلدان را پرت کد سمت تلويزيون ...تک تک ليوان هاي روي اپن را به درو ديوار ميکوبيد...صداهايي در ذهنش اکو ميشد..-دوست دارم...بهرادپيشم بمون...قهقه هاي زنانه اش...خنده هاي بهراد..ميزعسلي وسط سالن را با ضربه ي مشتش شکست و شيشه و خون روي زمين پخش شد...لحظه ايي ايستاد..نفس نفس ميزد..صداي گوشي در فضا پخش شد...کيا بود..گوشي را هم برداشت و به ديوار کوبيد...تمام تلاش 6ساله اش نابودشد ...تلاش براي ارامش دروني و بيماري اش...با ديدن يک صحنه ي مشابه...باعثش کيا بود..اگر دستش به او ميرسيد....دستش خونريزي داشت......
romangram.com | @romangram_com