#سرمای_قلب_تو_پارت_34
بهراد- باشه...البته اگه وقت ازاد پيدا کنم...
فاطمه-ديگه يه کاريش بکن مادر...بهراد چشمانش را ماليد بعد روي تخت چرخيدو دراز کشيد و سرش را روي ران دايه قرار داد...و ساعدش را رو چشمش گذاشت....فاطمه هم با لبخند لاي موهاي بهراد دست ميکشيد...*بميرم برات که خواب راحتم نداري..*....دکمه ي پيراهنش را بست و با تيپ اسپرتش از اتاق خارج شد...رو به حسين گفت
-من ميرم بيرون..اگه مشکلي پيش اومد زنگ بزن
-چشم اقا .به سلامت...در.دل فاطمه خانوم عروسي بود....
-برو مادر به سلامت ...سلام منم برسون..
بهراد سوار ماشين شدو به سمت خونه احمد اقا رفت...دستي لاي موهايش کشيد...اصلا حوصله نامز بازي ان هم در اين همه مشغله را نداشت...ولي خب دايه بود ديگررر.....رها با ذوق به انگشترش نگاه ميکرد...که بي بي هول هولکي گفت-دخترم بهراد خان اومده زود حاضر شو برو باهاش....رها مثل برق گرفته ها سرپاشد...-چي؟؟؟؟....بعد شروع به حاضر کردن خود کرد ..-شالم...شالم کو؟؟...پيداش کردم........در عرض 4دقيقه حاضر شد وارايشش تتها يک رژبود...با استرس کفشهايش را پوشيد و وارد حياط شد ...بهرادو اقا مرتضي و نازنين کنار هم ايستاده بودندو خوش و بش ميکردند...رها جلو رفت و سلام کرد...بهراد هم جواب سلامش را داد..
نازنين-تشريف نمياري تو؟
-نه ممنون...يه وقت ديگه....بعد خداحافظي کردندو به سمت ماشين رفتن...بهراد در را برايش باز کرد ...در مسير ي که رها نميدانست کجاس ...مدام با انگشتانش ور ميرفت..خجالت ميکشيد..ارام به نيم رخ بهراد نگاه کرد...طبق معمول خشک و جدي...کمي بعد بهراد گوشيش را جلوي رها گرفت و همانطور چشم به جاده گفت- شمارتو سيو کن...
رها گوشي را گرفت..رمز نداشت..شماره را سيو کرد..دوست داشت گالري را باز کند ولي...گوشي را به دستش داد...
رها-ام...ببخشيد .داريم کجا ميريم؟؟...بهراد کوتاه نگاهش کردو گفت...-اسم خاصي نداره..برسيم ميفهمي......
....
نظر فراموش نشه....مرسيي
همچنان در ماشين سکوت بود و فقط صداي مسيج گوشي بهراد اين سکوت را ميشکست...بهراد هر از گاهي به گوشي اش نگاه ميکردو با اخم به رانندگي ادامه مي داد...رها بادخود گفت*...اه...کيه اون...نکنه پاي يکي ديگه وسطه..*با اين فکر با اخم به گوشي خيره شد...*بلاخره ميفهمم کي هستي*...بهراد-پسر عمومه...انقدر اخم نکن...رها با وحشت سر بلند کردو به نيم رخ بهراد نگاه کرد و خط لبخند کمرنگ گوشه ي لبش را ديد...اب دهنش را قورت داد..-منکه چيزي نپرسيدم....اين دخترک نميدانست که تمام افکارش را چهره ي کنجکاوش ان هم جلوي افراد تيز لو ميدهد.....بهراد ارام سري تکان داد..-درسته...ولي با اون اخم ميشه از صد فرسخي حدس زد که به چي فکر ميکني.....رها به روبه رويش نگاه کردو دستي به شالش کشيد....-اگه اخم کردم به خاطر اينه که افتاب به چشام ميخوره.....جالب اينجا بود که داخل ماشين تماما سايه بود...بهراد هم به عنوان کنايه افتاب گير سمت رها را پايين زدو پوزخند پررنگي زد....رها دوست داشت زمين دهان باز کندو بلعيده شود...ارام افتابگير را بالا زدو با صداي ارام گفت..-ديگه افتاديم تو سايه لازم نيست....و بعد از خجالت به بيرون نگاه کرد....بهرادارنجش را به پنجره تکيه داد و اعتراف کرد که سر به سر گذاشتن اين فسقلي واقعا لذت بخش است....رها مدام با خود ميگفت*منکه جلوي هيچ پسري سوتي ندادم..حالا چرا راه به راه جلوي اين سوتي ميدم؟؟*...بهراد-رسيديم...رها با تعجب اطرافش را نگاه کرد..بهراد پيادشد ...او هم به دنبالش پياده شد...تپه اي مقابلشان بود که اطرافش چندين ماشين بود..رها خود را به کنار بهراد رساند ...با کنجکاوي به تپه زل زده بود...از روي پله هاي سنگي که کج و کوله تراشيده شده بودند پا به پاي بهراد حرکت ميکرد...از گوشه چشم به دستان بهرادکه در جيبش بود نگاه ميکرد....دوست داشت دوباره لمس دستانش را حس کند...اما سريع از اين افکار دوري کرد که مبادا بهراد دوباره ذهنش را بخواند...به نفس نفس افتاده بود و هنوز کلي پله مانده بود ...*هوووف...اميد وارم ارزششو داشته باشه*با خستگي بالا ميرفت...ولي بهراد که هر هفته اين مسير را طي ميکرد بسيار عادي بود...رها نفس نفس زنان گفت-ميشه کمي وايستيم...خسته شدم...بهراد که يه پله جلو تر بود به سمتش چرخيد...بهراد-راه زيادي نمونده...بعد بازوش را به سمت رها دراز کرد...رها مردد به نگاه کرد بهراد-بيا من کمکت ميکنم...باز همان خجالت لعنتي..به چهره اش نگاه کرد...همچنان بي احساس و خشک...دستش را دور بازوي بهراد حلقه کردو مجددا راه افتاد...اينبار خيلي به او نزديک بود...حس قشنگي داشت...حس حامي..حس اتکا..ديگر نفهميد چگونه بقيه ي راه را رفت چون در افکار عاشقانه ي خودش غرق بود....بهراد-رسيديم....سرش بالا گرفت...*خدايا ..اينجا ديگه کجاس..*بالاي تپه بسيا سرسبز و زيبا و پر از زوج هاي جوان بود...چند تا فروشنده و دست فروش هم انجا بساط داشتند...زمينش مسطح و پهن و اطرافش نرده کاري شده بود....بهراد به رها که محو اين مکان شده بود نگاه کرد...با خود گفته بود که شايد اين دخترک خجالتي اينجا را دوست داشته باشد...رها از هيجان دستش از روي بازوي بهراد سر خورد...خودش به تنهايي به راه افتاد و با ذوق به اطراف نگاه ميکرد...به نرده ها تکيه ميدادو به منظره ي پايين نگاه ميکرد...بهراد پشت سرش ارام قدم بر ميداشت...رها برگشت سمتش و همانطور که اين ور و انور را نگاه ميکرد گفت-واااي اينجا فوق العادس...من چطوري نفهميدم يه همچين جاي با صفاييم هست....ميشه تا غروب اينجا بمونيم.؟؟..بهراد ارام به او نزديک شد..دستش را دراز کردو شالي که عقب رفته بود را جلو کشيد...رها از اين حرکت بهراد حس کرد قلبش غير عادي ميتپد...گونه هايش قرمز شد...بهراد-البته.. فقط ورجه ورجه نکن...بعد به سمت يکي از صندلي ها رفت و روي ان نشست رها هم کنارش..رها ميگفت ..کاش کمي لبخند ميزد انوقت ديگر نور علي نور بود...رها با خود گفت که اين يخ و خشکيش را بايد بشکند به هر قيمتي که شده...و اين را گوش زد کرد به خود که صادقانه حرف بزند...کمي استرسش را سر دسته ي کيفش خالي کرد...لبخندش را حفظ کرد.....-راستش فکر نميکردم که شما يه همچين سليقه ايي داشته باشين...بهراد که داشت گردنش را ماساژ ميداد گفت....چطور؟...اب دهنش را قورت داد..به سختي..-خب...چون ظاهرتون خشک و جديه...بهراد -من زياد اينجا ميام..ولي بيشتر به خاطر روحيه ايي که تو داري اينجارو انتخاب کردم...رها در دلش گفت..*روحيم به فداات*...اينبارموضوع سخت تري را مطرح کرد...-ام..ببخشيد اشکالي نداره بهراد صداتون کنم...بهراد که پوزخندش کمي قابل رويت بود گفت -لطف بزرگي ميکني...رها نفس راحتي کشيد...دوباره ان صداي لعنتي گوشي...بهراد بلندشد دور از صندلي ايستاد....رها نگاهش که به اخم هاي بهراد افتاد بلند شد...بهراد-بگو حسين وسايلمو واسه فراد اماده کنه......خوبه...گوشي را قطع کردو کمي در ان حالت ماند نگاهش با نگاه نگران رها قفل شد...گوشي را در جيبش گذاشت و به سمت دست فروش رفت..و دوکاسه لوبياي پخته خريد..به سمت رها رفت و کاسه ي لوبيا را دستش داد...-لوبياي اين بالا حرف نداره....رها تشکر کرد ...اما هنوز نگران بود....- عذر ميخوام اتفاقي افتاده؟....بهراد-چيز خيلي اضطراري نيست ولي لازمه فردا برگردم تهران ....قلب رها تنگ شد...-ميشه بپرسم ...کي بر ميگردي؟...بهراد با بي خيالي گفت -ممکنه دوهفته ديگه شايدم بيشتر...معلوم نيست ..و رها با خود گفت*دقيقا کل دوران نامزديمون*ولي دلخور نشد...چون بهراد که مثل او بيکار نبود..با اشهاي کور به خوردن لوبيا پرداخت...بهراد ناراحتي اشکار را در صورت رها ديد...حس کرد نامردي است که قلب کوچک اين دختر متفاوت را بشکند...بهراد-بابت اين موضوع متاسفم...-نه لازم نيست..فقط اميد وارم اتفاق بدي نيافتاده باشه...بهراد از اين همه سازش رها متعجب شد...کاسه ي لوبيا را کنار گذاشت..به سمتش چرخيد...رها هول شدو قاشقش را پايين اورد...بهراد سمتش خم شدو گفت-تو چشاي من نگاه کن....رها بهربدبختي نگاهش را از لب به دماغ و در نهايت به چشمانش دوخت...بهراد هم خيره ي دو تيله ي قهوه ايي شد تا ببيند صداقت را...بهراد-ببينم...تو واقعا از اين ازدواج راضي هستي..؟...رها کمي شوکه شد دوبار پلک زد و بعد از زبان قلبش پاسخ بهراد راداد...-بله من راضيم...بهراد برق صداقت رارديد..بهراد به اين فکر کرد که چرا مثل اکثر دختر ها از اون متنفر نيست..اصلا اگه بود نميگذاشت اين نامزدي صورت بگيرد...رها که ديگر تاب نگاه بهراد را نياورد سرش را پايين انداخت...بعد رها متوجه نور نارنجي شد...غروب شده بود ...چه غروب زيبايي بود..رها با ديدن اين منظره ي قرمزو نارنجي که ابر هارا هم رنگي کرده بود به کل ناراحتي را فراموش کرد..گوشيش را بيرون اوردو مشغول گرفتن عکس از منظرهرشد...چند سلفي هم گرفت..بعد رو به بهراد کردو گفت...-ميشه يه سلفي باهم بندازيم...بهراد در دل به اين سادگي دختر غبطه خورد..به اينکه با يک منظره..با يک عکس..ناراحتيش را فراموش ميکند...عکس را گرفتند...و بعد از کمي ايستادن از تپه پايين امدند
عکس کاور......بهراد
romangram.com | @romangram_com