#سرمای_قلب_تو_پارت_32
بي بي-صبحت به خير مادر..چرا کسلي دخترم مريضي؟
مهران-شايدم پشيمون شدي....ميخواي بهشون بگم منصرف شدي....رها با تعجب به چهره ي جدي مهران نگاه کرد
نازنين-وا پسرم اين چه حرفيه...بچم اضطراب داره...رها دوست داشت چاقو را به سمت مهران پرتاب کند...
-نه بي بي مريض نيستم..ديشب نتونستم بخوابم..
خودش خوب ميدانست دردش چيست..از اينکه ديشب سوتي داده بود افسرده بود...*الان با خودش ميگه اين دختره چه گيج و بي دست و پاس*نزديک بود بزند زير گريه....وقتي ياد اغوش مجدد بهراد افتاد..قلب احساسي و دخترانه اش به کار مي افتادو سرخ ميشد از اين اغوش...به خود اعتراف کرد که چقدر اغوشش را دوست دارد....بعد از صبحانه کنار اقاجون نشست که مشغول زيرو رو کردن کانال تلويزيون بود..هميشه حرف زدن با اقاجون برايش راحت تر بود
-اقاجون؟
-جان اقاجون؟
-چرا مهران انقدر از دستم دلخوره...من تو اين شرايط به محبتش بيشتر نياز دارم
-والا دختر ..اگه از من ميپرسي..ميگم دل کندن از خواهرش براش سخته..به خصوص تو اين موقعيت غيرت مردانش به کار افتاده..که مبادا خواهرش دست نا کس بيفته....
رها با تعجب به اقاجون نگاه کرد و با خود گفت*نه باباااا...مهران؟؟*..
-اصلا خودت برو ببين چشه...برو يکم بهش تسکين بده ..برو..
رها سري تکان دادو رفت سمت اتاق ي که مهران در ان ميخوابيد...ولي انجا نبود..شال و مانتو اش را پوشيدو به سمت حياط رفت...ديد مهران کنار پرچين ايستاده وسيگارميکشد..رها با دلخوري به سمتش رفت ....-مهران !!..باز که داري سيگار ميکشي...اخه من چقدر بگم...خودت ناسلامتي دکتري...مهران بي خيال به کشيدن ادامه داد...رها سيگار را از لاي انگشتانش بيرون کشيدو خاموش کرد...بعد با ناراحتي اشکاري به مهران نگاه کرد...
رها-مهران؟؟؟
-هوم...
-چرا از دستم انقدر دلخوري؟..کار اشتباهي کردم؟
romangram.com | @romangram_com