#سرمای_قلب_تو_پارت_31
بهراد-ممنون...به بقيه هم تعارف کرد....
درحين چايي خوردن مرتضي که کنار بهراد بود باهم راجب مشائلي کاري بهراد حرف زدند ...بهراد هم بسيار متشخص و با لبخندي کوچک حرفهاي مرتضي را تاييد ميکرد..و هر از گاهي نگاهش به مهران ميافتاد که خصمانه نگاهش ميکرد...رها هم در اشپزخانه گوشش را تيز کرده بود...
مهران رو کرد به بهراد و با تن صداي ارام وحالت تمسخري گفت
-خب بهراد خان...ميشه بدونم ملاک تون واسه انتخاب همسر چي بوده؟...احيانا فکر نميکنيد که يکم اختلاف سنتون زياده؟......بهراد که کنايه اش را فهميد به چشمش زل زدو گفت
بهراد-مطمئنا رها خانوم تمام ملاک يه همسر خوب رو دارن..راجب اختلاف سني هم بايد بگم که...صرفا يه عدد وگرنه رها خانوم خيلي خانم و عاقل تر از سنشون نشون ميدن...
مهران دندانهايش را روي هم ساييد...کمي بعد اقاجون رها را صدا زد
-راها جان...بيا اقا بهرادو ببر تو اتاق...با هم حرف اتونو بزنيد ....رها رنگ از رويش رفت..
-چشم...بعد بهراد از جايش بلند شدو پشت رها به سمت اتاق انتهايي رفت...رها لرزان در را باز کردو روي تخت نشست وگرنه ممکن بود بيفتد...بهراد هم کنارش با فاصله رو تخت نشست...سر به زير با گوشه ي چادرش در گير بود.....بهراد-خب...اگر حرفي..درخواستي چيزي داري بگو...من همه ي چيزاي لازمو همون شب گفتم...رها سرش را بلند کردو تازه نيم رخ صورت بهراد را ديد....اب دهنش را قورت داد
-ام...شما با درس خوندن من مشکلي ندارين.؟..بهراد به رها نگاه کرد
-نه ..اين حق توه..رها نفسش را بيرون داد...و با لبخند گفت...-همش ميترسيدم با درس خوندنم مشکل داشته باشيد...بهراد ابريش را بالا انداخت و موزيانه گفت- يعني انقدر اين ازدواج برات مهمه که انقدر ترسيدي؟
رها حس کرد پاچ يخ از سرش سرازير شد....اخم کردو چادرش را سفت تر کرد....
رها-ن نه ...اصلا..برام مهم نيست...بعد رويش را به سمت پنجره برد واز سوتي که داد دوست داشت سرش را به پنجره بکوبد...بهراد با سرو لب کش امده حرف رها را تاييد کرد....هردو ساکت روي تخت نشسته بود...سکوت رها براي جلوگيري از سوتي دادن جلوي بهراد...وسکوت بهراد ناشي ازفکربود...فکر اينکه با اين دختر بچه چه کند...که الان همچون گربه در خود جمع شده...بهراد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت- ديگه کافيه..بهتره بريم...رها ارام بلند شد..چادرش که ناشايانه کج و کوله شده بود را کمي مرتب کرد همينکه خواست قدم دوم را بردارد ...چادر زير پايش گير کردو به جلو پرت شد...بهراد پيش دستي کرد و دستش را دور کمر کوچکش حلقه کرد...رها هم به بازوي بهراد دست انداخت..رها حس کرد نفس نميکشد...سريع از بغلش بيرون امدو...پشت سر هم گفت-..چيزه ..چادرم...پام..گير کرد ..به..هم...بعد سرش را پايين انداخت
بهراد که اينبارخنده اش گرفته بود...سري تکان دادو بي تفاوت از بغل کردنش گفت ..-ميدونم.. ميدونم ...رها ديگر ماندن را جايز ندانست و جلو رفت...
ان شب دوطرف راضي بودن...مهريه را هم با سخت گيري مهران انتخاب کردند...بهراد هم تمام شروط را پذيرفت و در اخر دوران نامزديشان کوتاه و به مدت 3هفته انتخاب شد....انشب بهراد انگشتر زيبايي که سليقه ي فاطمه بود را در انگشت سردو يخ زده ي رها کرد...بهراد از اين دست سرد کمي شکه شد...و به رها نگاه کرد که با صورتي سرخ به انگشتر خيره شده...فهميد که هنوز در بهت افتادنش است...مرتضي اصرار کرد که مراسم نامزدي نگيرند...وبه جايش به عقدو عروسي مفصل برسند ....مجلس با يک صلوات به پايان رسيد
رها صبحش...با بي حالي و پژمردگي رفت و کنار سفره نشست...و به همه صبح به خير گفت..
romangram.com | @romangram_com