#سرمای_قلب_تو_پارت_30


فاطمه-مرضيههه....رها نوه ب احمد اقا موافقت کرده....

شب شده بود رها در اتاق را باز کرد تا به حياط برود که مهران ناگهاني داخل شد و در رابست...رها دست به کمر گفت...رها-واا چرا همچي ميکني؟...مهران با اخم روي تخت نشست مهران-رها ...هيچ معلوم هست داري چه غلطي ميکني؟..ببينم اصلا تو اين پسره رو ميشناسي؟..ميدوني چه اخلاق سگي داره ..تو هيفي به خدا..هنوز 19سالته ..جدا ميخواي با اون مجسمه ازدواج کني؟......رها از گفتن اين حرفها با مهران خجالت ميکشيد ...رها-خب...اونقدر که شناختمش بد نيست..يکم اخلاقش سرده ولي ..پسر با حياييه...خيليم با مسوليته...

مهران-خيليم بي احساسه....هه..پس بردنت اونجا مغزتو شستشو بدن....

رها-نه اصلا اينطور نيست...من خودم اين تصميمو گرفتم...کسي مجبورم نکرده.....مهران با ناباوري به رها نگاه کردو از جايش بلند شد....

معران-باشه..تو تصميمتو گرفتي...منم لازم دونستم اينارو بهت بگم...شب به خير....

رها-مهرا...در را بست...تصميم خود را گرفته بود..از خيلياشنيده بود که قبل ازدواج علاقه ايي بينشان نبوده اما بعد از ازدواج عاشق هم شدند...او هم به اين حرفها تکيه کردو با کلي افکار متفاوت سربر روي متکا گذاشت...*خدايا خودت عاقبتمونو به خير کن*...فردا روز خاستگاري و روز سرنوشت ساز رها بود....



جلوي ايينه ايستاده بود...نازنين موهاي دخترش را ارام شانه کرد...موهاي سياه و مواجش بر دست مادرش بوسه ميزدند...رها محو ايينه بود انگار بهراد را در کتو شلوار هاي متفاوت وبا لبخند تصور ميکرد...موهايش را بافت و بالاي سرش جمع کرد...و سرش را بوسيد

مادر-مثل يه تيکه ماه شدي.....رها لبخندزد...شال ابيش را بر سر کردو دستان يخش را بهم فشرد و منتظر خاستگارش شد...بي بي از شوق يک سرش در اتاق و يک سرش در اشپزخانه بود...رها با خود مدام ميگفت*يعني کار درستي ميکنم؟؟*مهران با بي قيدي نشسته بود و گوشي اش را در دست ميچرخاند...مرتضي هم در کنار اقاجون نشسته بود ..و مدام از حسنات بهراد ميگفتند...صداي در همه را عين مجسمه قفل کرد.......بي بي-مادر درو باز کن ...

بهراد دست گل را در يک دست و دست ديگرش را در جيب شلوارش کرده بود با کت و شلوار سرمه ايي و پيرهن سفيد..و عطري که کل کوچه را در برگرفته بود...درکنار فاطمه خانوم ايستاد و به حسين اشاره داد که برود...در باز شد...و پسري حدودا همسنو سال بهراد کنار در ايستاد...با فاطمه خانوم احوال پرسي گرم کرد..ولي با بهراد به خشکي..بهراد بي توجه به رفتار خشک مهران داخل شدو با بقيه هم احوال پرسي کرد...رها انگار تازه فهميده بود در چه موقعيتي است...يخ کرده بود و بدنش لرزش نامحسوسي داشت...با شنيدن صداي بهراد که از سالن ميامد مسترس تر شد...

اقاجون و مرتضي به گرمي استقبال کردند...

اقاجون-خيلي خوشومدين...صفا اوردين...مگه به بهانه ي اين جونا شما به ما سر بزنين...

فاطمه-ممنون....اختيار دارين احمداقا..ما که هميشه مزاحميم

همينطور با هم تعارف و خوشو بش ميکردند پس از ان و دقائقي بعد صداي نازينين رها را از فضولي بيرون اورد...

-رها ..مادر چايي بيار...رها همچون فش فشه در اشپزخانه چايي را امده کردو چادري را بر سر کرد و با يک نفس عميق و لرزان وارد حال شد...بوي عطر بهراد مشامش را پر کرد...بدتر به لرزش افتاد..خيلي متين سلامي به ان دو داد...و به فاطمه خانوم تعارف کرد...فاطمه-دست عروس گلم درد نکه...ماشالا...نوبت بهراد بود.....رها سرش را بلند نکرد که اورا ببيند.. فقط لحظه ايي دستان مردانه ايي را نزديک سيني ديد

romangram.com | @romangram_com