#سرمای_قلب_تو_پارت_29


رها-نگيد تو رو خدا من شمارو زحمت دادم....

فاطمه خانوم با مهرباني گفت- اين چه حرفيه عزيزم...راستي مرضيه صبحونه رو اماده کرده ...فعلا برو صبحونتو بخور...

رها-چشم ..ممنون...بعد رفت سمت سالن غذاخوري..ميز اماده بود...نشستو مشغول شد...امروز خوانواده اش به روستا مي امدن...بعد از صبحانه با بدرقه ي فاطمه و نبود بهراد از عمارت خارج شدند....دوست داشت از بهراد تخس هم خداحافظي کند...اما نبود...

اقاجون- پدرو ماردو بردادرت ديشب رسيدن اينجا....خيلي کنجکاو بودن...بايد ميديدي ...بهراد همچين رگش بالازد ه بود که بيچاره باباتم کف کرد....رها يک خاک بر سر حواله خودش کرد ...پس از ديشب امده بودند....

-مهرانه ديگه جو ميگيرتش....اقاجون...بابا که عصباني نشد ...ها؟...

-نه دخترم ...فاطمه خانوم گفت حالش بد بوده تو ام ازش مراقبت کردي...اينکه بد نيست...

رها با کمي اصطراب وارد حياط شد

مهران-به به خانوم دلسوز...چه عجب برگشتيد..جديدا دهقان فداکار شدي...امروزم ميموندي...

مادر-بسه مهران..

مهران-چي چيو بسه مادر من...اون زنه رها رو برده خونه خودش و نازشو کشيده تا بله رو بده...خودشو زده به موش مردگي..اينم که ساااده....

بابا-کافيه مهران..جرم که نکردن..از رها خوششون اومده و ازش خاستگاري کردن...

مهران نگاه غضبناکي به رها کردو به سمت حياط رفت.....رها واقعا علت ناراحتي برادرش را نميفهميد ..همانطو سر به زير به حرفهاي بقيه گوش ميداد..

بابا- ميدونم که پسره وضعش خوبه و ادم درستيه..حالام نظري که باشه نظره رهاس...بعد همه ي نگاه ها خيري رها شد....رها تصميمش را گرفته بود...اين را مطمئن بود که بهراد را دوست دارد...اخلاقش حتي با ان اخلاق سردو خشکش...ميدانست که اگر نه بگويد قطعا پشيمان ميشود...پس دلش را به درياي نامعلوم عشق زدو ارام گفت....

رها- من ....موافقم

پدرش سري به نشانه ي رضايت تکان دادو نازنين و بي بي اشک در چشمانشاان حلقه زد ..باور اينکه دختر در دانه يشان ازدواج کند سخت بود...همان شب بي بي به فاطمه خانوم زنگ زدو تصميم رها را به او گفت...فاطمه خانوم از شوق اين خبربا صداي بلند به همه خدمتکار ها اعلام کرد...بهراد در اتاق کارش بود...و خودتکار را لابه لاي انگشتانش ميچرخاندو به صداي دايه گوش ميداد

romangram.com | @romangram_com