#سرمای_قلب_تو_پارت_28


فاطمه-مادر...يه وقت چيزي بهش نگي که برنجه...به خدا گناه داره.....بهراد پوزخند زد...با اين حرفها حس هيولا بودن به او دست داد...-دايه...کاريش ندارم ..نترس...

رها چشم از ساعت برنميدانشت...و انگشتان ظريفش را مدام در هم گره ميکرد...خودش هم نميدانست چرا اينقدر استرس دارد...اصلا هر چي ميخواهد بشود...يه دقيقه به نيم ساعت از اتاق خارج شدو به سمت باغ رفت...به خاطر عجله اش نزديک بود چند باروارد شکم محافظ ها شود...حس ميکرد اوضاع زيادي امنيتي است ...بلاخره به باغ رسيد...با قدم هاي ارام به سمت نيمکتي که بهراد روي ان نشسته بود رفت ...بهراد متوجه حضورش شد ..خودش را به سمت چپ نيمکت کشيدو براي او جا باز کرد...رها با خجالت کنارش نشست ولي تا ميتوانست با فاصله...بهراد از اينهمه پرهيزي او لبخند محوي زد که رها اصلا متوجه نشد....بعد بهراد همانطور که به روبه رويش نگاه ميکرد گفت

-ميخوام يه چيزايي رو برات روشن کنم...البته مطمئنم که دايه يه چيزايي گفته...به هرحال..اينارو بايد بدوني که...من ادم با احساسي نيستم..تو هم سنت زياد نيست ممکنه از همسر ايندت توقع احساسي داشته باشي که اين خيلي طبيعيه...دوم اينکه من ادم پر مشغله اييم يعني زياد تو خونه نيستم...و اينکه اگر زني توخونم بياد بهتره رفتاراي تعصبي منو تحمل کنه...چون به محض اينکه بله رو بده راه برگشتي نداره...نگاهي به رها کرد که با چشمانش به صورت بهراد خيره بود...رها نگاهش را دزديد...رها کمي بغض کرد

رها-اگه از من بدتون مياد ...ميتونيد مستقيم بگيد..

بهراديک تار ابرويش را بالا برد و گفت- من ادم رکيم..اگه ازتو بدم ميومد که شرايطمو نميگفتم...فقط ميخوام عاقلانه تصميم بگيري...درضمن..انقدرمجلوي من خجالت نکش...واگر حرفي داري راحت بگو...رها با اين حرف بيشتر خجالت کشيد...اما سريع خود را جمع و جور کردو سوالي که مثل خوره به مغزش افتاده بود را پرسيد

-ام...ميشه بپرسم نظر شما چيه ؟

بهراد نميخواست بگويد به خاطر دل دايه زن ميگيرد نه دل خودش...نميخواست غرور اين دخترک را له کند..به خودش اعتراف کرد که مثل خيلي از دختراني که ديده بود وقيح و بيشرم نيست...

بهراد-خب مشخصه من مشکلي با اين قضيه ندارم....نگفت راضي ام..چون نبود....-حرف ديگه ايي نيست؟....-نه....-پس شب به خير......-شب به خير.....و بعد بدون اينکه منتظر رها بماند داخل شد...رها کمي در باغ ماند بعد او هم وارد اتاق شد.....نفس راحتي کشيد..از اينکه بهراد راضي بود خيالش راحت شد....از اينکه گفت از تو بدم نمياد...تصميمش به 80به20رسيد...

صبح شده بود...پتو را کنار زدو همزمان با خميازه دستانش را به دوطرف کشيد....-اخييييششش...چه خوب خوابيدم...بعد با ديدن اطرافش و لود شدن حافظه اش...سرش را خاراند....-يعني خودش کجا خوابيده؟...خب به من چه...اين همه اتاق دارن لابد تو يکيش خوابيده...جلوي ايينه سرو وضعش را مرتب کردو شالش را ميزان کردو از اتاق بيرون رفت...نفس عميقي کشيد تا اين خجالت را کم کند...ارام از پله ها پايين رفت که صداي اشناي اقا جون راشنيد... کامل پايين رفت و

-سلام اقاجون....سلام فاطمه خانوم....صبح به خير

احمد اقا و فاطمه روي مبل سالن نشسته بودند

فاطمه-سلام مادر صبت به خير

اقاجون-سلام خانوم پرستار تنبل.........پرستار!رها نيم نگاهي به چشمو ابروي فاطمه خانوم انداخت و دوهزاريش افتاد....

رها-ببخشيد ديگه...راستي فاطمه خانوم حالتون بهتر شد....

فاطمه-اره عزيزم بهترم ...دستت درد نکنه...زحمتت دادم.....رها از تشکر فاطمه خانوم خجالت کشيد...چون او بود که به انها زحمت داده بود

romangram.com | @romangram_com