#سرمای_قلب_تو_پارت_27


بعد از کلي کلنجار با خود ..سرش را بالا گرفت و ارام گفت..- ام..بابت ظهر ازتون ممنونم..

بهراد که داشت در ذهنش علت سرخ شدن دختر را جستجو ميکرد گفت-خواهش ميکنم.. فکر ميکنم مقصر من بودم....رها از اين عذر خواهي بهراد جرات گرفت و سرش رو بالا اورد تا اين يخ را بشکند....بهراد-ولي نميدونم اين چه حکايتيه که هر وقت من ميرم بيرون با دردسراي جنابعالي اون روز زهرم ميشه.....رها سرش را پايين انداخت ..بهراد چنگي به موهايش زدو با خود گفت*الان ابغوره ميگريه ...اه *...اما برخلاف انتظارش رها داشت ميخنديد ....خيلي ريز ..اما از چشمان بهراد دور نماند....بهراد يک تار ابرويش را بالا برد...رها سرش را بالا برد وقتي نگاهش به صورت بي تفاوت و شديدا جدي بهراد افتاد...خنده اش را فرو خورد...-ببخشيد ....بهراد-مهم نيست...اميدورام حالت خوب شه....بعد از صندلي بلند شدو به سمت در رفت....محاسبات رها از هم پاشيد..با خود چه فکر ميکرد چه شد...بهت زده به پشت بهرادخيره بود....بهراد در را باز کردو همنطور که پشتش به رها بود ايستاد...بهراد-درمورد ازدواجت با من هم خوب فکراتو بکن ...تصميمي نگير که بعدا پشينون شي....بعد از اتاق خارج شدو در را بست...رها که از شنيدن جمله ي اخر لپهايش داغ کرده بود همچنان خيره ي در بود....راست ميگفت....با اينکه بهراد رفتاري محبت اميزي با اون نداشت اما..رها ذره ايي هم ناراحت نشد بلکه نيمه ي پر ليوان را ديد*حتما واسش کمي مهم بودم که اومد منو ببينه*خودش را دلداري ميداد دوست داشت..که اين علاقه ي عجيبش به بهرا را به گونه ايي توجيه کند...



معذب بود...فاطمه خانوم گفته بود اقاجون اجازه ماندن را صادر کرده....هنوز داخل اتاق بود و ساعت 19عصر..به حرفهاي بهراد فکر ميکرد...*يعني اون هيچ علاقه ايي به من نداره...اه باز چشماشو نديدم ولي فکر کنم رنگش سياهه...مثل اخلاقش ..خخخخ*..کنجکاوي اش گل کردو به اتاق نگاه کرد..اتاق شيک و بزرگي بود ولي به نظر دخترانه نميامد...به سمت کمد لباس رفت درش را باز کردو هجوم عطر اشناي بهراد را حس کرد....با تعجب و خجالت به کمد نگاه کرد روي کت سرمه ايش دست کشيد..-يعني اين اتاق اونه؟...در کمد را بست...از عطر پخش شده لذت ميبرد...کشو را باز کرد..که با ديدن لباس زير صورتش به رنگ بنفش گراييد و هول هولکي در کشو را بست و به سمت تخت رفت..و خودش را به کوچه ي علي چپ زد...-خاک بر سرم ...مگه مرض دارم فضولي ميکنم.....داشت از کنجکاوي ميترکيد...کشوي ميز مطالعه به اوچشمک ميزد...طاقت نياورد لبخند خبيثانه ايي زدو به سمت ميز رفت...موهايش را سريع پشت گوش داد..از استرس لبهاي کوچکش را به دندان گرفته بود...درش را باز کردو چند کتاب را روي هم ديد...کمي انهارا زير و روکرد که چشمش به يک قطعه عکس افتاد...انرا برداشت...با ديدن چهره ي خندان بهراد که اينجا به نظر 18-17سال ميخورد..لبخند زد...-چقدر قشنگ ميخنده...خوب چي ميشه يه بارجلوي من اينطوري به خندي...روي صورتش دست کشيد...ديد که دستان بهراد روي شانه هاي دو پسر ديگر است...يکي با موهاي بور روشن و چشمان سبز...ديگري با موهاي بور تيره و چشمان سبز...انگار برادر بودند...متوجه شد که ادامه ي عکس سوخته کمي دقت کرد اما چيزي نفهميد...دوست داشت عکس را براي خود بردارد اما اگر ميفهميد ابرويش ميرفت...عکس و کتابهارا سرجايش گذاشت و روي تخت نشست...در افکارش غرق شده بود که تقه ايي به در خورد.....

فاطمه خانوم بود....فاطمه-اا مادر بيداري...من تنهات گذاشتم که راحت به خوابي..

رها-ممنون..ولي خوابم نبرد...

فاطمه-اشکال نداره عزيزم..الانکه بيداري واسه شام بيا پايين...رها رنگ از رويش پريد....

فاطمه خنديد...-الهي فدات شم...اگه با بهراد مشکل داري تا غذارو بيارم بالا برات....

رها حس کرد که ديگرقايم شدن کافيست ...-نه فاطمه خانوم...ميام پايين..

بعد دستي به مانتو کشيد و شالي را که نميدانست مال کيست را روي سرش مرتب کرد...با خود گفت حالا تصميم 70به30...چند ساعت ديگه بمونم ميشه100به0...هووفف....بعد از اتاق خارج شد..تازه سالن عمارت را ديده بود*بههه..چه دلبازه..اينهمه تابلو و عتيقه جاتو*بعد ديد مرضيه براي راهنماييش امد...پشتش به راه افتاد ..و قلب کوچکش به شدت ميزد...از سالن اصلي خارج شدندو در راهوي باريک به يک در نسبتا بزرگ رسيدند که باز بود ...وارد سالن غذاخوري مخصوص شدند...فاطمه خانوم کنار ميز بود

فاطمه خانوم با لبخند رها را کنار صندلي خودش نشاندو منتظر بهراد شدند....کمي بعد...بهراد با تيشرت سفيدو دستو صورت نمناک وارد شد...تيشرت کمي جذب بود و رها با ديدن هيکل خوش فرم او سرش را به زير انداخت...بهراد هم نيم نگاهي به رها انداخت...دليل اين همه خجالت را نميفهميد....روي صندلي که در راس ميز قرار داشت نشست...چشمان سرخش نشانه ي خستگي شديد بوو ..براي حفظ ظاهر جلوي دايه رو به رها گفت...-عذر ميخوام که منتظ مونديد...رها هم زير لبي گفت- نه...خواهش ميکنم...فاطمه خانوم که ميان انها بود از خوشحالي بال بال ميزد ...خوشحال بود که بهراد محترمانه با رها حرف زده...زيرا اخرين خاطره ايي که از برخورد بهراد با يکي از دختران اطرافش به ياد داشت...سيلي محکم بهراد به ان دختر بود...چند سالي بود که به جز دايه زني ديگر در زندگي اش نبود و سر همان هم غيرت شديد داشت چه برسد به زن اينده اش...

شام در سکوت سرو شد...رها به شدت معذب بود..د حال جويدن به ديوار جلوش نگاه کرد که يک تابلوي بزرگ روي ان نصب بود...به ان خيره شد ...طوري که جويدن را فراموش کرد و به شباهت عکس و بهراد فکر ميکرد...بهرادمتوجه نگاه کنجکاوانه ي او شده بود...ميدانست تا نفهمد او کيست ان لقمه را قورت نميدهد....بهراد-اون عکس پدرمه..خسرو خان...فاطمه خانوم يه نگاه به بهرادکه داشت غذا ميخورد و بعد يه نگاه به رهاي خجالت زده کرد...رها-بله..خيلي شبيهشون هستيد...بهراد لحظه ايي قاشق را نصفه ي راه متوقف کرد بعد در ظرف گذاشت...رها حس کرد گند زده...ولي چيز بدي نگفته بود که...براي فرار از ان مهلکه از انها تشکر کرد و از پشت ميز بلند شد..خواست به سمت اتاق برود که

بهراد-رها خانوم...اگه ميشه نيم ساعت ديگه بيايد تو باغ پشتي ..ميخوام باهاتون حرف بزنم....

رها برخلاف درونش با ظاهري ارام برگشت و با لبخند گفت...-باشه حتما...فعلا با اجازه...بعد رفت سمت اتاق

فاطمه خانوم حس کردصداي اژير خطر از طرف بهراد ميشنود...دستش را روي ساعد بهراد گذاشت

romangram.com | @romangram_com