#سرمای_قلب_تو_پارت_26


با شنيدن اين حرف قند در دل رها اب شد...امروز به طرز عجيبي ازتوجهاي او ذوق زده ميشد...ارام با کمک خدمتکار به تاج تخت تکيه زدو قرصش را خورد...

-خانوم جان هر امري داشتين در خدمتم ...

رها-ممنون

مرضيه از اتاق بيرون رفت...

بهراد -مش حسين ديگه نگم به بچه هاي پايين دره بگو خوب حواسشونو جمع کنن...اونا منتظر يه غفلت از طرف مان...

مش حسين-چشم اقا خيالت راحت...نميزارم حتي يه قدم پاشون تو اين خاک بخوره

بهراد-خوبه..ميتوني بري...

گاهي اوقات قاچاقچي ها مشکل ساز ميشدن...رسيدگي به امور گمرک و کاخانه ي نزديک به روستا و رسيديگي به امور کشاورزها همگي روي دوش تک پسر خسرو بود...که از فردا بايد رسيدگي ميکرد....به داخل برگشت...مرضيه در کنار پله ها بود تا چشمش به بهراد افتاد سمتش رفت....

مرضيه-خسته نباشيد اقا...قرصاي اون خانومم بردم واسشون

بهراد-ممنون...حالش چطوره؟.....چشمان مرضيه براق شدو لي وقتي سرشو بالا گرفت و به چشمان بي روح و قهوه ايي تيرش نگاه کرد ....احساس کرد که الان توي چاه عميقي ميافتد...دوباره غم زده سرش رو پايين انداخت ...

مرضيه-خوبه اقا يه 20دقيقه ايي ميشه که به هوش اومدن....

بهراداروم سري تکون دادو رفت طبقه ي بالا...اروم تقه ايي به در زد...فاطمه-بيا تو...

در و باز کرد وداخل شد ...وقتي رها چشمش به بهراد افتاد به سرعت شالشو چنگ زدو سرش کرد و سرشو پايين انداخت...فاطمه خانوم هم مثل رها انتظار ديدن بهراد رو نداشت...بهراد اما بي تفاوت درو بست و نزديک شد ....رها با استرس که هر لحظه شدت ميگرفت خودشو بالا تر کشيد و به تاج تخت تکيه زد....احساس ميکرد الان است که دوباره بيهوش شود ....اما ته دلش خوشحال بود که براي عيادتش امده...

بهراد-دايه ...ميشه چند دقيقه مارو تنها بزاري؟

انقدر اين جمله را محکم گفت که فاطمه خانوم با توجه به التماس رها که در چشمانش مشخص بود اتاق را ترک کرد....بهراد صندلي را کمي صندلي را جلو کشيدو روي ان نشست و به دختري که از شرم رنگ لبو گرفته بود نگاه کرد...*رها..خجالت نکش دختر...قوي باش...مگه لولو خورخورس....*

romangram.com | @romangram_com