#سرمای_قلب_تو_پارت_25
فاطمه-يا فاطمه زهرا...رها جان چي شدي مادر.....چرا جواب نميده؟بهراد با تعجب به فاطمه خانوم خيره بود..
بهراد-دايه جان اروم باش بيهوشه...ببينم ميشناسيش؟
فاطمه-معلومه ميشناسمش..دختر احمد اقاس ..ديدي چه خاکي توسرم شد ...اين دختر و برا ازدوا..از سوتي که داده بود پشيمان شد...بعد زير چشمي به بهراد نگاه کرد.....که بهراد با حرص اشکار به فاطمه خانوم زل زده بود.....فاطمه خانوم حق به جانب گرفت..
فاطمه-وا مادر چرا همچين نگاه ميکني...قبل که گفتم برات يه دختر خوب پيدا ميکنم...اين دخترم عين ماه ميمونه ماشالا...انقدر مهربونه که نگو...يه پا خانومه واسه خودش.....
بهراد نفسش را بيرون دادو از اتاق خارج شد ...
در اين اشفتگي روحي زن را کجاي دلش بگذارد ...ميدانست که اين دختر دردسر ساز اعصاب نداشته اش را از کار ميندازد....هوفي کشيد و به اتاق کارش رفت...و طبق معمول خود را مشغول کرد....سرش روي برگه هاي حسابداري بود که يک جفت چشم سبز روي کاغذ نقش بست...باز هم خيال سرکش...با عصبانيت کاغذ را مچاله کردو به سمت پنجره ي روبه رو پرتاب کرد.....-لعنت به همتون..
دوستان نظر فراموش نشه
فاطمه-الهي بميرم ...عزيزم چرا مراقب خودت نيستي.. ؟
رها که 5دقيقه از بهوش امدنش ميگذشت...دستش را روي سرش گذاشت و به ارامي لبخند زد.....
فاطمه-ميرم يه زنگ به احمد اقا بزنم...بهشون خبر بدم که اينجايي...امشب و اينجا بمون تا وقتي حالت بهتر شد...رها با بي حالي نگاهي به ساعت مقابلش انداخت 5عصر بود...معذب بود
رها-نه فاطمه خانوم...تا همينجاشم کلي زحمت دادم ...اگه ميشه زنگ بزنيد به اقاجونم که بياد دنبالم...ممنون
فاطمه-نه مادر امکان ندارم اينطوري برگردي...رها دهان باز کرد تا حرف بزند که فاطمه انگشتش را به نشانه ي سکوت مقابل لبهايش قرار داد
فاطمه-رها جان مادر لازم نيست خجالت بکشي يا معذب باشي...فکر کن يه شب اومدي پيش مادر بزرگت...لطفا نه نگو
رها که اسرارش را ديد به ناچار قبول کرد....فاطمه با لبخند از اتاق خارج شد....
رها هنوز در شک بهراد بود....وقتي که در اغوشش بود...لباسهايش بوي عطر مردانه ي قوي گرفته بود...بو کشيد...با خود گفت*يعني نمياد حالمو بپرسه؟..* چمش به در بود...که در ارام باز شدوزني ميانسال وارد شد ....-سلام خانوم...بهتريد؟اينا داروهاتونه اقا گفتن از همين الان شروع کنيد به خوردنشون.....
romangram.com | @romangram_com