#سرمای_قلب_تو_پارت_24
-شايعه شده به خاطر مسائل خانوادگي بوده ...کسي مسائل خصوصي شو لو نميده بچه...
رها با حرفاي اقاجون دلش براي بهراد به درد اومد...کنجکاو بود که چه اتفاقي واسش افتاده بود...طبق عادت رفت که کمي قدم بزند ...شالش را جلوتر کشيد و با چشمان قهوه اش به عمارت چشم دوخت...به سمت عمارت رفت و پشت تيره برق ايستادو به ان تکيه داد...کمي ايستاد که ديد در کوچک عمارت باز شد و مرد جواني همراه با اسبش از ان خارج شد...* چقدر اشناس...اوه ..اونکه بهراده...*از ته ريش نسبتا بلندش خبري نبود ...رها با ذوق زدگي به او نگاه ميکرد..*يعني ميدونه..؟..حتما فاطمه خانوم بهش گفته که برگشته*...بهراد سوار اسبش شدو به سمت دشت حرکت کرد ....رها هول هولکي به سمت خانهنه رفت ...اسب را از استبل بيرو ن برد...-با اجازه اقاجون....-مراقب باش دختر..-چشم....
نميدانست چرا اما ميخواست هر طور که شده با او بر خورد کند... قلبش از هيجان در گلو ميتپيد...شالش کمي عقب رفته بود...با مهارت اسب را در کنار درختان متوقف کرد...*کجاس؟..ااا رها داري چه غلطي ميکني...گيريم که ديديش بعدش چي...؟*با اين فکر سريع پشيمان شدو همين که خواست اسب را برگرداند با صداي شليک ناگهاني ...اسب ترسيد و با شتاب به راه افتاد...رها جيغ بلندي کشيدو روي اسب خم شد...بعد يال اسب را چنگ زد....از ته دل فرياد زد کممممممککککک...اسب همچنان وحشيانه ميدويد به سمت ناکجا اباد...-کارم تمومه...اي خدا ...من جونم هنوز...رها که داشت را براي جواب گويي به انکيرو منکيرخودرااماده ميکرد..
که ناگهان اسب دو پايش را با بالا بردو رها پرت شد روي زمين...و از شدت ضربه گيج شده بودو درد در تمام وجودش پيچيد...اسمان دور سرش ميچرخيد...چشمانش از گيجي بازو بسته ميشد...
تندربه دستور بهراد به سرعت ميتازيد...مطمئن بود که فرياد کمک شنيده بود.....همانطور که ميرفت از لاي درختان جسم نحيفي ديد که بر زمين افتاده...سريع به سمتش رفت و پياده شد....درست حدس زده بود صداي فرياد دختري بود....جلويش زانو زد
بهراد- خانوم....دختر خانوم..؟....حالت خوبه.؟ميتوني پاشي؟...ديد که دختر به هوش اما بسيار گيج و بي حال است ....صبر کردن را جايز ندانست...او را بغل کردو از زمين با احتياط بلند کرد...موهايش پريشان روي صورتش افتاده بود....وقتي سوار اسب شد با يک دست افسار و با دستي ديگردختر را نگه داشته بود...موهايش وحشيانه در هوا تازيانه بر صورت بهراد ميزد...بهراد نيم نگاهي به چهره ي دختر انداخت...سريع او را شناخت..ابروهايش در هم گره خورد
-تا يه بلايي سر خودش نياره ول کن نيست
رها هوشيار بود اما انگار سيستم حرکتي اش از کار افتاده بود...پلکهايش روي هم بود..اما ميتوانست اغوش گرم بهراد را حس کند...حس ضربان قلبش ...و دستي که دورش پيچيده بود و اورا محکم نگه داشته بود...ميخواست گريه کند اما حال ان را هم نداشت...تمام زورش را جمع کردو چشمش را تا نيمه گشود....نگاهش به گردنو فک او افتاد...حس عجيب و تازه ايي وجودش را فرا گرفته بود که انگار از لمس و اغوش بهراد به وجودش تزريق شده بود...کم کم پلکش روي هم افتادو بعد سياهي........
بهراد با اعصابي خورد اتاق را طي ميکرد و هر از گاهي به دکترکه مشغول معاينه ي چشمان دختربود نگاه ميکرد....نميفهميد چرا هروقت بيرون ميرفت با اين دختر دردسر ساز مواجه ميشد.. با خودش ميگفت اي کاش جنس ماده جماعت روي زمين باقي نمي ماند...کناردکترايستاد...
بهراد-چي شد رضا؟.....رضا از تخت فاصله گرفت...-حالش خوبه...فقط از شدت ضربه بيهوش شده..خدا رو شکر خبري از شکستگي و خونريزي نيست........بهراد نفسي از سر خيالي راحت بيرون داد....
-ممنون که اومدي..
رضا-خواهش ميکنم اقا با اجازه ......
رضا از اتاق بيرون رفت ...بهراد کنار تخت ايستادو به دختر دردسر ساز اين ماه خيره شد....فهميده بود که باني اين اتفاق خودش بوده....خواست از اتاق بيرون برود که با فاطمه خانوم مواجه شد...
فاطمه خانوم هراسان به دخترک روي تخت نگاه کرد وقتي فهميد او رهاست سرش گيج رفت
romangram.com | @romangram_com