#سرمای_قلب_تو_پارت_23


زهرا خانوم در حال کرم زدن به مچ پايش بود که تلفن زنگ خورد....و صداي فاطمه خانوم در گوشي پيچيد....

---------------------------------------------

دوستان نظر فراموش نشه.....ممنووون

تقه ايي به در خورد...-بيا تو بي بي....بي بي ذوق زده وارد شد...بي بي- بي بي فدات بشه عزيزم...قربون اون صورت نازت بشم الهي که من...بي بي پشت سر هم قربان صدقه ميرفت و رها گيج و منگ به او چشم دوخته بود ....

بي بي-مادر ..همين الان فاطمه خانوم زنگ زد..رها سرخ. .شدراستش...تو رو براي بهراد خان ازم خاستگاري کردن....رها سرش را پايين انداخت....عزيزم ..يه دختر بايد خيلي نجيب و خانوم باشه تا به چشم اين خانواده بياد...سر بلندم کردي...حالا نظرت چيه ......همانطور که با موهاي سياهو لختش بازي ميکرد سر به زير گفت....-م من بايد..فکر کنم..يه چند روزي.....

-باشه مادر تا تو فکراتو ميکني من برم به مادرت خبر بدم....سرش را طوري بلند کرد که از چند مهره صدا بلند شد....-اخ....بي بي رفته بود.....*اي خدا الان جدو ابادمو خبر ميکنه..*با حجم بزرگي از افکار ضدو نقيض دست و پنجه نرم ميکرد..ميخواست جواب رد بدهد و بگويد..-پسر واسه من ريخته اين نبود يکي ديگه..ولي وقتي ياد او ميافتاد منصرف ميشد...50-50بود...هنوز چند روز ديگر براي فکر کردن داشت....اما گيج بود تا کنون پسري نتوانسته بود نظرش را جلب کند...دختران فاميل که همسنو سالش بودند به رسم خانوانده شوهر کرده بودند و عده ايي هم درس را کنار گذاشته بودند....اين رسمومات قديمي اجباري نبود ..اما خودشان از خدا خواسته بودند... تا حالا اينگونه بين دوراهي گير نکرده بود...

بهراد با اعصاب خورد ماشين را داخل برد ...ساعت3شب بود..بدون اطلاع امده بود ..ميدانست اگر به دايه اطلاع دهد کلي خود را به زحمت و تدارکات مي اندازد...با بيحوصلگي رفت داخل...شهرام کلي از او عذر خواهي کرده بود بابت پيچاندن و نرفتن به کارخانه....اما بهراد که طي اين چند سال جديت در وجودش رخنه کرده بود بدون توجه به او به ده برگشت....

در تاريکي عمارت به سمت اتاق ميرفت...در همين حين يکي از خدمه ها با ديدن سايه او خواست جيغ بزند که بهراد پيش دستي کرد

-اروم باش مرضيه منم بهراد...

مرضيه-اا اقا کي اومدين ...خ خيلي خوشومدين...چرا اطلاع ندادين...

بهراد- يهويي شد ..شب به خير...خستگي مسير از سرو کولش ميباريد...مرضيه با اه ي عميق به اتاقش برگشت... با همان لباسها خودش را روي تختش انداخت...چشمش رابست...هواي پاک اتاقش را به ريه فرستاد..

صبح زود چشمانش را باز کرد...در اتاقش ناگهاني باز شدو اقاجون را قاب خود گرفت ....رها با چشماني پف کرده و لبخند صبح به خير گفت ...

اقاجون- پاشو دخترم زشت نيست عروس خانوم تا لنگ ظهر به خوابه ...بعد دستانش را به سمت رها برد..رها با چشمان بسته دستش را در دست اقاجون گذاشت...که با يک تکان سرپاشد.. -اخه دختر انقدر شل ..دنبالم بيا د باريکلا...يک دو سه..يک دو...رها به حرکات اقاجون ميخنديد..همچون پسر جواني ورجه ورجه ميکرد...بعد از ده دقيقه ورزش نفسگير..اقاجون دست به کمر به درخت تکه داد..- هييي ياد جونيام به خير...رو کرد به رها که متفکر خيره مقابلش بود..دختر تو چرا دو روزه انقدر ساکتي...داري به خاستگارت فکر ميکني؟....رها ارام سرش را تکان داد...اقاجون پوفي کشيد ....

-بهرادو از بچه گيش تا الان ميشناسم..يه پارچه اقاس...انقدر ازش مردانگي ديدم که اينطور با اطمينان ميگم...جوني نکرد...زود سختي کشيد ...واسه مسئوليتاي بزرگ جوون بود...از جونيش گذشت.....رها که خيره ي اقاجون بود پرسيد

-چرا؟

romangram.com | @romangram_com