#سرمای_قلب_تو_پارت_22


فاطمه کمي غمگين گفت...-راستش بهراد بهم گفت اگه دختر مورد نظرمرو پيدا کردم از وضعيت روحي بهراد براش بگم ....رها همانطور که هر لحظه يخ ميبست سرتاپا گوش شد.......

فاطمه-بهراد پسر واقعيم نيست...ولي از بچه ي خودمم بيشتر دوسش دارم...تا 19سالگي از بس پر انژي و شوخ و تو دل برو بود که همه دوسش داشتن و الانم دارن اما بهرادم ديگه اون بهراد شاد نيست...اون موقع نگاهاي گرگاي ماده هم به سمتش جلب شد....بچم به خاطر وجدانش و غيرتش...تو دام يکي از اونا افتاد و بهش دلبست...ولي بعد يه اتفاق پسرم شکست خورد شد...شکنجه شد...هم جسمي هم روحي...جسمش خوب شد ولي روحش از همون 19سالگي از جسمش رفت...الان مثل يه مرده ي متحرک ميمونه...دستش بروي صورت چروکش نشست...اشکش را پاک کرد...من طاقت ديدن جونمرگ شدن بچمو ندارم ..تو اين 8سال يه بار خنديدن از ته دلشو نديدم...گفتم شايد اگه زن بگيره حالش بهتر بشه...راستش خودش تمايل نداره چون از يه زن زخم خورده...ولي ميدونم يه دختر خوب و نجيب و شاد مثل تو حالشو خوب ميکنه... نفس عميق و تلخش را بيرون داد......

رها که از گريه کردن فاطمه خانوم نزديک بود گريه اش بگيرد ...بغضش را قورت دادو دستمال کاغذي را جلويش گرفت....فاطمه خانوم حس کرد با اين حرفها رها عمرا پاسخ مثبت دهد با اين حال گفت ...دخترکم فکراتو بکن...جوابت هر چي باشه برام محترمه.....رها سرش را پايين انداخت و با انگشتان يخ زده اش کمي بازي کردو براي اينکه براي شکستن دل او کمي وقت بخرد گفت

رها- چشم اگه اجازه بدين چندروز راجبش فکر کنم

فاطمه لبخندي زدو ارام از جايش بلند شدو گفت خودم بعدا اين موضوعو به احمد اقا ميگم...



پس از پشت سر گذراندن يک روز پرکار ..خانه ي شهرام برايش مثل بهشت ميماند....دو دکمه ي پيرهنش را باز کردو روي راحتي ولو شد...با کلمه ي ارامش غريبه بود...چشمانش را ماليد...سفيدي چشمش به سرخي ميزد ...هيچ چيز مثل يه دوش حالش را جا نمياورد ..به طبقه ي بالا رفت ...داخل اتاق شد...ديد که شهرام کج و کوله از تخت اويزان شده و خروپوف ميکند...سيم هاي مغزش در حال اتصالي بود در را عقب بردو به شدت بهم کوبيد..طوري که شهرام کلا از تخت به پايين افتاد...

شهرا-يا ابرفض..کيه؟چي ميخواي؟.....چشمش را تنگ کرد.....بهراد تويي؟....انشالا بري زير تريلي...عوضي م..ر.....و ادامه حرفش را نگفت....ميدانست اون چشمان سرخ و ابروهاي گره خورده منتظر يک جرقه ست....بهراد کمي جلو رفت و خشن گفت....

بهراد-مرتيکه...مگه تو نگفتي صبح ميري دنبال کاراي کارخونه...ها؟....من و از روستا کشوندي اينجا که خودت بکپي...

شهرام روي تخت نشست...مانده بود که چه بگويد..ميدانست که اگر بگيد حوصله نداشته ..دست کم گردنش را ميشکند....دستش را روي دلش گذاشت و با چهره ي بيمار گونه ايي گفت....

- به جان کيا..صبي اسهال گرفتم شددديد...حالم بد بود وگرنه ميرفتم.........بهراد که از همان قسم اولش فهميد دروغ ميگويد پوفي کشيدو دکمه ي لباسش را تا اخر باز کرد....و انگشت تهديدش را جلوي شهاب گرفت...

-من فردا برميگردم روستا...فقط کافيه زنگ بزني بگي کاراي شرکتو کارخونه....پدرتو در ميارم.....بعد خشن لباسش را از تن خارج کردو به سمت حمام چرخيد....شهرام بي حرف به بهرادنگاه ميکرد... به پشتش چشم دوخت....چشمان غمگينش روي خطوط بيرحمانه ي کمرش که ياداور گذشته ي پر درد بهراد بود ميچرخيد ...دوست داشت بغلش کند و بگويد ..غلط کردم....بهراد در حمام را بست و تنها صداي اب و نفس پر بغض شهرام سکوت خانه را ميشکست و صداي فرياد بهراد19ساله سکوت ذهن شهرام را ..............

يک روز از رفتن فاطمه خانوم و ان درخواست گذشته بود....نميدانست چکار کند...او از بهراد خوشش مي امد ولي عاشقش نبود...و با اين حرفهايي که فاطمه گفته بود بهراد اصلا برايش مهم نبود که چه کسي زنش ميشود....نفسش را صدا دار بيرون فرستاد....ميدانست که پدرو مادرش با ان تعصبهايي که دارن صدرصد اين ازدواج را قبول ميکنند...بهراد هم همجوره شرايط يک مرد ايده ال را داشت اما از بي محبتي از جانب او ميترسيد...به خودش اعتراف کرد که*من فقط سه بار باهاش برخورد داشتم که اينطوري ازش خوشم اومده شايد اگر باهاش زندگي کنم عاشقش باشه...ها؟ممکنه؟...*بعد ترديد دوباره فکرش را بهم ريخت...اين را ميدانست او شخصيتي رک ..جدي...خالي از ابراز علاقه دارد...ولي دل رحمي را در تک تک برخورد هايش با او به وضوح ديده بود....يک دور خواستگار هايش را ورانداز کرد....

- مازيار..اه...بچه قرتي....مجيد...زيادي ماماني بود....بهراد...خشک و جدي ....

مطمئن بود که خشک و جدي را به قرتي و ماماني ترجيه ميدهد.....کلافه بود ....

romangram.com | @romangram_com