#سرمای_قلب_تو_پارت_21


بي بي-رها جان مادر بيا شام...انقدر به چشات فشار نيار.....رها خنديد ...*چقدرم من درس ميخونم ...خخخخ*



سرش را ميخاراندو مداد را د دهانش ميچرخاند.....-اها...سريع فرمول را نوشت وبا ذوق محاسبات را انجام داد ...به پاسخ نامه رجوع کرد.. .پاسخ درست بود...-ايوللل...با خوشحالي کتاب تستش رابست..گردنش را ماليد و از اتاق بيرون رفت...در خانه تنها بود به حياط رفت و نفسي تازه کرد...کمي در استبل خودش را با اسب و الاغ سرگرم کرد..از کودکي عاشق اقسام حيوانات بود کرد. ...زن-سلام .زهرا اخانوم خونه ايي...رها سريع از اسطبل خارج شدو شالش زردش را مرتب کرد

رها-ا سلام فاطمه خانوم.. .فاطمه که هدف اصلي مقابلش بود به گرمي با او حال و احوال پرسي کرد....-بفرماييد داخل الان بي بي هم مياد....فاطمه-يه وقت مزاحم نشم مادر جون....

-نگيد تو رو خدا اين چه حرفيه...خيلي خوشومدين

فاطمه با خوشحالي وارد شد...به پشتي قرمز رنگ تکيه زدو به رها خيره شد....*هزار ماشالا*...رها سريع چايي دم کردو همراه با شيريني از فاطمه پزيرايي کرد .فاطمه از مهمانوازي رها کيفور بود و در دلش قربان صدقه اش رفت...رها کنارش نشست از وقتي فهميده بود بانوي عمارت است کمي اضطراب داشت..نميدانست بايد چگونه رفتار کند..دلش را به دريا زد ..

رها- حال زانوتون چطوره ؟بهترين...؟

فاطمه-قربونت برم مادر ..شکر خدا خوبه...کمي از چايش را خورد

رها از مهرباني او نفسش را کامل بيرون داد و لبخند قشنگي بر لبش نشست

فاطمه -از خودت بگو مادر...درس ميخوني؟

رها-بله دارم براي کنکور اماده ميشم

فاطمه-موفق باشي دخترم...خب...قصد ازدواج نداري مادر ؟...رها سرخ شد ..هميشه از اين بحثا کمي خجالت ميکشيد.....

رها-والا...الانکه قصدم درس خوندو دانشگاه رفتنه...فعلا نميدونم بهش فکر نکرد.....فاطمه خانوم اب پاکي را رو دستش ريخت

فاطمه-راستش دخترم ...قصدم از اومدن به اينجا ديدن خودت بود ....رها سريع سرش را بالا بردوسوالي نگاهش کرد...ادامه داد....-راستش من دنبال يه دختر خوب واسه پسرم بهراد ميگشتم...البته اگه پسرم اراده کنه کلي دختر واسش صف ميکشن...اما من دنبال يه دختر با حجب و حيام...تا ديروز که تورو ديدم ...خيلي به دلم نشستي مادر...وقتي فهميدم نوه ي احمداقايي ميخواستم بال در بيارم...کسي که هم خون اونها باشه ...براي من قابل اعتماد ترين ادمه....بهراد اين انتخاب رو به من سپرده....الان نميدونن جوابت چيه دخترم راستش ميترسم جوابت منفي باشه...بين اينهمه دختر تو چشم منو گرفتي....

رها ضربان قلبش همچنان بالا ميرفت...يخ کرده بود...*غش نکنم...واي خدا...من ...واسه بهراد...*اين را مطمئن بود که از بهراد خوشش ميايد...ولي اين وسط عشقي نيست.....بهراد هم که...مشخصه اصلا براش مهم نيست...

romangram.com | @romangram_com