#سرمای_قلب_تو_پارت_20


زن-الهي خير ببيني عزيز دلم ...

رها لبخندي زدو همپاي او به راه افتاد...در طول مسير با حوصله به حرفهاي او گوش ميداد و که در مورد مشکلات پيري برايش ميگفت...از بازارچه خارج شدند که صداي مردي پيرزن را متوقف کرد....مرد-فاطمه خانوم؟

رها برگشت ديد مردي جوان با هيکلي درشت در حال دويدن سمت انهاس...ناگهان يادش امد که او همان مرديس که در ان دعوا کنار بهراد ايستاده بود...

فاطمه خانوم-واي حسين جان مگه نگفتم خودم ميرمو برميگردم...حسين نفسش رابيرون داد...

حسين-خواهش ميکنم فاطمه خانوم ...اقا دستور دادن هر جا ميريد من همراتون بيام...شرمنده دستور بهراد خانه

رها با تعجب به فاطمه خانوم نگاه کرد....*يعني مادرشه؟؟*...فاطمه خانوم سري تکون دادو رو به رها گفت

فاطمه-عزيزم بيا حسين ميرسوندت..

رها سريع با لبخند جواب داد.. -نه خانوم جون ممنون راهي نيست نزديکه

حسين نايلونهارا گرفت ...فاطمه خانوم که محبت رها در دلش نشسته بود با اصرار رها راسوار کرد.. ..در ماشين رها کمي معذب بود....

فاطمه-خوش به حال مادرت که يه همچين خانوم دستگلي دخترشه...

رها با خجالت جواب داد-شما لطف داريد

و بعد رها متوجه ي نگاه خيره ي فاطمه خانوم شده بود اما به روي خودش نياورد....ادرس خانه ي اقاجون را داد و حسين کناردر ترمز کرد...

فاطمه-عزيزم تو نوه ي زهرا خانومي؟مادر چرا زودتر نگفتي...زهرا خانوم و احمد اقا حسابي به گردن بهرادم حق دارن ...بعد رها پياده شد و وقتي فهميد فاطمه خانون هم قصد پياده شدن دارد بي بي را صدا زد...بي بي امدو با خوشحالي با فاطمه خانون احوال پرسي کرد بعد از او اقاجون هم امد و شروع کرد به احوال پرسي...در مقابل تعارفهاي اقاجون و بي بي از انها عذر خواهي کردد و بعد از نگاه عميق و توام با محبتي که به دخترمهربان روبه رويش کرد و لبخندي زدو سوار ماشين شد......و در ماشين مدام تصوير او و بهراد را کنار هم تجسم ميکردو در دلش ميگفت* اگه خدا به خواد و بشه ..خيلي بهم ميان...ايشالاا*...

رها در حال مطالعه ي کتابش مدام تصوير بهراد در جلوي چشمانش نقش ميبست...سري تکان داد....*اي بابا اصلا نميتونم بخونم*....در اين هفته ايي که اينجا بود ديگران اورا نديده بود...دوباره چهره اش را به خاطر اورد....صورت گندمي...موهاي مشکي...ته ريش نسبتا بلندش...اما چشمهايش...تاکنون فرصت نشده بود که رنگ چشمش را ببيند چون خجالت ميکشيد ...و چيزهاي جزئيي از صورتش را به خاطرداشت وقتي ياد هيکلش افتاد خودبه خود لبخندي زد...بعد سريع لبهندش را جمع کردو بلند شد

-خاک برسرم چه هي*ز شدم....

romangram.com | @romangram_com