#سرمای_قلب_تو_پارت_19
بهراد و شهرام مثل برق گرفته ها به او نگاه کردند....
کيا-چيه؟
بهراد-هيچ ميدوني اونا چه سابقه ي در خشاني داشتن...بهتره قبل از اينکه داستاني پيش بياد بکشي کنار...
شهرام-راس ميگه...پدرسوخته تو چرا به من نگفتي با اونا شريکي؟
کيا- اي بابا...ول کنين اين حرفا رو ..مگه فقط من شريکشونم ..درضمن هرکي با اونا شريک شده ضرر نديده...الان ديگه نميتونم کنار بکشم ...شمام لبخيال اين شراکت ما شين ...از خودت بگو بهراد
بهراد هوفي کشيد وبا بي حوصلگي خلاصه ايي از اتفاقات دوماه پيش را برايش گفت
..............
رها و بي بي در بازارچه ي کوچک و اما شلوغ ده مشغول خريد بودند
بي بي-رها جون خيارو و گوجه رو من ميخرم...تو برو بادمجون بگير بعد برگرد همينجا
رها-بادممممججججووون ..اها پيدا کردم...
بعد رفت جلوتر...نايلني برداشت و بادمجان هارا با دقت انتخاب کرد...نايلون سيب زميني زني که کنارش بود کج شد و نصفي از سيب ها ولو شد روي زمين....رها نايلونش را کنار گذاشت و سيب زميني هارا برايش جمع کرد ...پير زن هم با نايلون نشست تا انها را جمع کند...
زن-الهي خير ببيني مادر...ببخشيد تو روخدا
رها-نه مادر جون اين چه حرفيه خواهش ميکنم...بعد از جمع کردن رها نايلون سنگين را برداشت و کنار پيره زن گذاشت وقتي نگاه کرد ديد چند نايلون ديگر نيز دارد که به نظر سنگين ميامد رها با خود گفت...*اي خدا ...اخه اين پيرزن کس و کاري نداره که اينارو واسش بياره*دلش به حال او سوخت وقتي بادمجان را خريد سريع برگشت پيش بي بي
رها-بي بي جون تو اگه ميري برو منم بعدا برميگردم اين بادمجونم من ميارمش ...بي بي باشه ايي گفت و رفت...رها دوباره رفت سمت همان چرخي که ديد پيرزن در تقلا براي گرفتن نايلونهاي سنگينش است...خود را به او رساند
رها-خانوم جون اينا سنگينن اجازه بدين کمکتون کنم...بعد دوتا نايلون را با دست راست و يکي ديگر را با دست چپش گرفت..
romangram.com | @romangram_com