#سرمای_قلب_تو_پارت_18


شهرام-کيا زنگ زد

بهراد-خب؟

شهرام-هيچي گفت دلش برا پسر عموش تنگ شده ميخواد بياد اينجا....

گزارشها را کنار گذاشت و چشمانش را بست و کمي انها را ماساژ داد ....بعد بلندشد

بهراد-پاشو يه ابي به صورتت بزن...الان مياد... زهره ترک ميشه مارو ببينه....

شهرام خميازه ايي کشيدو رفت تو دسشويي.....بهراد دوشي گرفت و بيرون امد...دو روز تمام با شهرام گزارشها و پرونده ها رو مطالعه ميکردند تا گيري که در توليدات افتاده بود را رفع کنند...به کلي بهم ريخته بودند.....بهراد دستي به ته ريشش کشيدو بعد ريش تراش را برداشاانهارا زد...چقدر چهره اش جوان تر شده بود...لباس پوشيدو از اتاق بيرون رفت از پله ها پايين امد شهرام داشت از خودش پذيرايي ميکرد...نگاهش به بهراد افتاد

شهرام- جونم داداش!!! ميخواي مارو از مد بندازي...اين قيافه رو کجات قايم کرده بودي و بعد سوتي زد...

بهرادرو کاناپه ولو شد

بهراد-گمشو برو يه چاي برام بيار ...مثلا من مهمونم...

شهرام چايي و مقداري بيسکويت در سيني گذاشت و اورد کمي بعد صداي ايفون در سالن پيچيد

شهرام در راباز کرد...کيا با برادرش احوال پرسي کردو داخل شد بهراد از مبل بلند شدو به سمت يار قديميش رفت ...با هم دست دادن و کوته يکديگر را در اغوش گرفتند...



کيا پسرعموي کوچک بهراد و برادر شهرام بود...

بهراد-خب چه خبر؟هنوز با رضا شريکي؟....کيا دستي لاي موهاي قهوه اييش کشيد...

کيا-نه بابا ...زيادي يکنواخت بود ...رضا هم اهل ريسک نبود ...يه ماهي ميشه کشيدم کنار..الانم با برادريا نادري شريک شدم...

romangram.com | @romangram_com