#سرمای_قلب_تو_پارت_17
همانطور که ساعتش را به دستش ميبست گفت
بهراد-حسين اينجا رو ميسپرم به تو دوباره تاکيد ميکنم حواست به دايه باشه...هر جا رفت باهاش برو...
حسين-چشم اقا حواسم هست
سري تکان داد و قبل از سوار شدن دستان دايه را بوسيد دايه که نميتوانست از او دل بکند پيشانيش را طولاني بوسيد ...بهراد خداحافظي کردو سرسري به ده نگاه کردو بعد سوار شد...
رها با صداي خروس سمج بيدار شد....کمي اخم کردو گفت...-تو خسته نشدي..ببند اون فکتو اول صبي ...اه
بي بي-دختر بيشتر بخور..در ضمن من کمک نميخوام مادر تو درستو بخون
-نه بي بي اول کمک به تو بعد درس...من کار تو روستا رو خيلي دوست دارم...سير شدم ممنون
بعد چايي را سر کشيدو رفت تو حياط... ديشب مدام به ان پسر فکرمي کرد...نميدانست چرا ولي خدا خدا ميکرد که باز با او روبه رو شود اما اينبار مثل ادم نه ميمون روي درخت...در کنار مرغداني نشست و به مرغ قهوه ايي که ان شب داستان درست کرد نگاه کردو لبخند زد...ارام تخم هارا جمع کرد و در سبد گذاشت...در طول تخم جمع کردن مدام با خود فکر ميکرد که چرا انقدر چشمانش خشک و بيروح است .. ولي با اين حال خيلي مرد خاکي و بي غروري بود ...و اصلا مثل اربابهايي که شنيده بود رفتار نميکرد...وقتي به اينها فکر ميکرد بيشتر از او خوشش ميامد....
ان روز رها برنامه ريزي کرد و طبق ان غروب ميتوانست پايين تپه برود .....سه روز طبق برنامه اش پيش ميرفت و غروبها هم به بيرون ميرفت...اما ديگر ان پسر را نميديد.....ته دلش افسوس خورد و با دقت بيشتري اطرافش را نگاه ميکرد...با خود فکر کرد که دوباره به باغ الوچه برود شايد.......
با احتياط در ان قدم ميزدو اطراف را ميپاييد...با جاي 4روز پيش خودو او نگاه کرد....که چند الوچه انجا افتاده بود...انها را برداشت خواست برگردد که با ديدن باغبان يکه خورد ....با ترس به او زل زده بود
باغبان-نترس دخترم راحت باش....
رها- مطمئنيد..يعني اشکالي نداره که..
باغبان-اقا قبل از رفتنش دستور داد اينجا رو ازاد بزاريم تا هر کي خواست بياد.. .
رها با خود گفت*رفت؟!*...و بعد ياد حرفهايي که ان روز پشت سر او در باغ گفته بود افتاد....دوست داشت خودش را خفه کند...با شرمندگي سرش را پايين انداخت و رفت ...باغبان با تعجب به رفتنش نگاه کرد......
بهراد پشت ميز اتاقش نشسته بود و گزارش هارا مطالعه ميکرد....شهرام هم هر از گاهي تماسهارا جواب ميداد
romangram.com | @romangram_com