#سرمای_قلب_تو_پارت_16


رها با من من کنان گفت..

-من معذرت خ ..خواستم..

-اين جواب من نبود...

-خب ..خب منظورم اين ..بود..که ...اصلا نميخندين...بعد سرش را پايين انداخت تا عکس العملش را نبيند...

بهراد کمي مکث کرد....- بيا پايين...رها هم که زياد فاصله نداشت پريد پايين...بعد سربه زير رفت جلو و نايلون پر از الوچه را گرفت ججلوي بهرادتا ان را تحويلش بدهد

-ببخشيد ..ديگه تکرار نميشه...

بهراد دستش را دراز کردو چند الوچه برداشت

بهراد- ببرش تو زحمتشو کشيدي...و بعد رفت

رها با ناباوري به جاي خالي اش نگاه کرد....براي بار دوم اعتراف کرد که *چه ادم خوبيه*...بعد لبخندي زد و به رفتنش نگاه کرد ....کمي بعد رها هم رفت

اقاجون-دختر اخرش منو از دست تو ميندازن بيرون ....و بعد خنديد....

رها-حلاله اقاجون...صاحبش اجازه داد...

و با ولع الوچه ها را در دهان ميگذاشت

-هوووم....ترشههه....*نه ارباب ترش نيست *

و بعد فکرش را تاييد کرد...

بهراد در کنار رودخانه اخرين الوچه را هم در دهان گذاشت ... روي تخته سنگ دراز کشيد و دستانش را زير سرش گذاشت....فردا بايد ميرفت...و تا ماهي ديگر هم نميتوانست برگرد...چشمانش را بست و به صداي طبيعت گوش ميداد

romangram.com | @romangram_com