#سرمای_قلب_تو_پارت_14
رها وسايل را در ماشين گذاشتو با مادرش و مهران خداحافظي کردو سوار ماشين پدرش شد ....در طول مسير با خوشحالي اهنگ هاي ضبط را عوض ميکردو با خواننده ها همراهي ميکرد مرتضي هم به حرکات دخترش که هميشه شادو پر انرژي بود نگاه ميکرد.. .
نزديک ده شدند ...رها غرق مشاهده ي دشت بود که ديدي همان پسري که نامش بهراد بود سوار بر اسب سياهي در دشت ميتازيد...تا جايي که شيشه راه داشت با چشمانش اورا دنبال کرد....حس ميکرد که ان پسر کمي غمگين است...ولي رفتارهاي مردانه اش را در دل ستايش ميکرد....
رها از ماشين پياده شد اقا جون که کنار در با مردي حرف ميزد با ديدن رها لبخني زدو به سمتش امد....کمي بعد با بي بي هم روبوسي کرد...مرتضي ساعتي در خانه ي احمد اقا ماند و بعد برگشت
بي بي-خب کردي مادر جان ...زودتر از اينا منتظرت بودم...
رها-ممنون بي بي ..راستش راضي کردن مامان کمي سخت بود ..
بي بي چشمانش عمگين شد اروم سري تکان دادو گفت...-ازش به دل نگير مادر...
رها -هومممم بي بي دستپختت حرف نداره .....بي بي خنديد
بي بي -نوش جانت مادر...
رها کتلت به دست رفت توي اتاقي که همچون اتاق خودش ان را چيده بود...کمي جلوي ايينه سرخوشانه رقصيد و بعد با خود گفت که...-امروزو تفريح ميکنم بعد از فردا ديگه شروع ميکنم ...
بعد براي تفريح امروزش به فکر فرو رفت.....
-پريناز که فعلا نيست...پس ميمونه گشت زدن ...اونم تو باغ ...وبعد خبيثانه گفت..-باغ الوچه......
اقاجون-زود برگرد دخترم ...زيادم دور نشو.....
رها-چشم
romangram.com | @romangram_com