#سرمای_قلب_تو_پارت_13
.....
-بيا تو
مهران وارد اتاق شدو کتش را رو دستش انداخت و کنار تخت رها ايستاد
مهران- سلام عتيقه خانوم باز چته....اشاره به جعبه کردو با تمسخر گفت....خبر دار شديم بعد از سالها عازم مسلم اباد شدي..به سلامتيي
رها-سلام ....مهران اذيت نکن حوصله ندارم...خودت که ميدونستي قراره برم
مهران-اونکه بعله.....رها...سخت گيرياي مادرو به دل نگير...اولش يکم گير ميده ولي اخرش اجازرو ميده...
رها-دوباره گير داده که نرم دوباره گمو گور شم...تا کي ميخواد اينو بگه...
مهران-...فراموش کن رها...به هر حال مادره و نگرانه...گيريم که بگه...چيزي که ازت کم نميشه
رها به مهران نگاه کردو در اغوش برادرانه اش جاي گرفت...مهران پيشاني خواهر کوچکش را بوسيدو کمي بعد از اتاق خارج شد
.
بهراد-اره 2روز ديگه برميگردم...
شهرام- در هر صورت شرمندم دادش...کاراي شرکت و کارخانه بهم ريختس تنهاييي از پسش برنميام....کيا هم خودش به اندازه ي کافي در گيري داره....
بهراد-دشمنت...پس دو روز ديگه ميبينمت..به کيا هم سلام برسون..
شهرام-حتما ..قربون داداش
بهراد گوشي راقطع کردو کمي پيشانيش را خاراند...پشت پنجره ي اتاقش ايستاد...برايش دل کندن از اين روستاي زيبا سخت بود...از پنجره دور شد ...در گوشه ي اتاق ويولون مورد علاقه ي بهراد 8سال پيش را ديد...ان را به دست گرفتو روي تخت نشست..ويلون را روي شانه اش تنظيم کردو سعي کرد بزند...اما دستش ديگر هنر مندانه حرکت نميکرد....با اولين حرکت يکي از تارهاي ويلون پاره شد....چشمانش را بست و چهره ي او در مقابل چشمانش ظاهر شد ...با خشم ويلون را به ديوار کوبيد....و از اتاق بيرون رفت ..
romangram.com | @romangram_com