#سرمای_قلب_تو_پارت_12


مهران رها را پياده کردو خود به بيمارستان رفت...

رها- خخخخ حقت بود...با ياد نيشگوني که از لپ مهران گرفته بود به خنده امد....

6روز گذشت ...رها مدام کتاب را در دستانش جابه جا ميکرد....*نخير انگار واقعا تمرکز ندارم*..

مادر-رهااا...تو يه هفته پيش اونجا بودي

رها-واا مادر من اون واسه تفريح بود ..اينبار ناچارم.. اينجا تمرکز ندارم...

بابا- اشکال نداره باباجان..وسايلتو جمع کن هروقت خواستي ميبرمت...هم اونجا راحت درستو ميخوني هم اينکه بي بي خانوم تنها نيست

رها گونه ي پدرشو بوسيدو اروم گفت فردا صبح بريم....

مادر-رها اونجا ميري درستو ميخوني...نه اينکه مدام بري بيرون و خودتو گمو گور کني

رها-چشم مادرمن ..حالا من دوبار گم شدم اونم سه سال پيش..ديگه دليل نميشه که هر باربرم يادم بندازي...و بعد با ناراحتي به سمت اتاقش رفت و کتابهايش را در جعبه گذاشت...

-ديگه از بي اعتمادياش خسته شدم...نرو اونجا ...نري بيرون...اه...مگه من بچم...

بعد ساک کرمش را از کمد بيرون اوردو لبلس هايش را داخل ان گذاشت...

صداي در حياط امد...مهران ماشين را پارک کردو داخل شد ....

بابا-نازنين جان رها ديگه بچه نيست ...اينقدر گم شدنشو به روش نيار غرورش ميشکنه

مامان- مرتضي اين چه حرفيه..فقط ميخوام مراقب خودش باشه...همين ...ميدونم نبايد اون حرفو ميزدم

مهران-سلام . ..باز چي شده

romangram.com | @romangram_com