#سرمای_قلب_تو_پارت_113
_حالا چه عجله ايي داري؟؟؟
_معذرت ميخوام ...ولي ميترسم مهران بفهمه.....
بهراد_باشه...پس مراقب خانومم باش....
_چشم اقايي...تو ام همينطور ...شبت به خير
_شب تو ام به خير...تلفن راقطع کرد و به اسمان شب خيره شد...باد موهايش را که بالا زده بود بر پيشانيش ميريخت...چشمان قهوه ايش به ماه خيره بود..حتي ماه هم اورا ياد همسر همچو ماهش ميانداخت...داخل شدو به سمت اتاق بالا رفت...در کمد را باز کرد....بوي عطر شيرين رها به مشامش خورد...استين يکي از مانتو هاييش را گرفت و بوييد...و مشامش از بوي عطرش پر شد...سپس به دنبال ان بسته گشت....چشمش به يک بسته که با روزنامه پوشيده شده بود افتاد...روي تخت نشست و ارام مشغول باز کردنش شد...کم کم متوجه ژاکت طوسي رنگ شد....ميدانست کاره دست رهاس...چون قبلا سيخ و قلاب هايش را در اتاق ديده بود...اما نميدانست تا اين حد ماهر است.....با لذت نگاهش کرد...ان را روي پيراهنش پوشيد...چقدر بهش مي امد...با خود ارام زمزمه کرد....
«دست خانوم فسقليم درد نکنه»...ژاکت را با احتياط در اوردو در کشو گذاشت...نگاهش به سايه ي کوچک پشت در اتاق افتاد....ميدانست کيتي است...در را باز کرد....کيتي دمش را بلند کردو خودش را به پاهاي بهراد ميساييد...بهراد هم کمي نگاهش کرد...اين گربه او را ياد رها مي انداخت....با لبخند کنارش زانو زدو نوازشش کرد...خوب شد دايه اينجا بود و به اين گربه ميرسيد.....گربه را برداشت و کنار خود روي تخت نشاند...بوي رها را از روي متکا تشخيص ميداد و مدام بر ان پنجه ميکشيد....بهراد نفسش را بيرون داد..
_دل منم براش تنگ شده....بعد گوشي را برداشت و نوشت...«خيلي قشنگه...ممنون رها جان».....رها پيامش را خواندو با خوشحالي متکا را محکم بغل کرد...........
از ان روز به بعد بهراد سه بار در هفته به مطب ميرفت...حرفهاي دکتر را ميشنيدو به گفته هايش عمل ميکرد...هر از گاهي از دست خودش و کارها و رفتارهايي که با رها داشته بود حرص ميخورد....
شبها با هم صحبت ميکردند و بهراد بي قرارش ميشد...نبود رها برايش همچون کابوس بود...و رها بسيار تلاش ميکرد تا حرفي از نوزاد ي که درونش در حال رشد بود نزند...ميخواست يک سورپرايز باشد...........سورپرايزي از طرف خدا......
مهران نبضش را گرفت...به حال نامساعد رها نگاه کرد...مدام بالا مياورد....رنگش پريده بود...اين غلائم در ماهاي ابتدايي بارداري عادي بود...
رها به سمت دسشويي دويد و محتويات معده اش را بالا اورد..مهران هم دنبالش رفت...دهانش را شست و با بيحالي بيرون امد...
_واي مهران...هيچي نمتونم بخورم....مهران شانه اش را گرفت و ارام با خود همپا کرد...
_خوب ميشي عزيزم ...رفته رفته بهتر ميشي...
رها با بيحتلي به برادرش تکيه زد...روي مبل نشست و چشمش را بست...مهران هم کنارش...
_رها...نميخواي به مادر يا دايه فاطمه خبر بدي؟؟اونا تجربشون خيلي بيشتره.....رها لبخند بيجاني زدو ارام گفت....
romangram.com | @romangram_com