#سرمای_قلب_تو_پارت_111
موقع شام رها مدام به ساعت نگاه ميکرد...مهران هم زير چشمي به خوشحالي مشکوک او نگاه ميکرد...تا اينکه رها غذابش را تمام کرد...گوشي اش را برداشت و تندي به سمت اتاقش رفت و گفت
_داداشي من يکم کار دارم ...خودت ميزو جمع کن مرسي.....مهران قاشق به دهن رفتنش را نگاه کرد...خواست چيزي بگويد که رها در اتاقش را بست....بي معطلي با هيجان شماره ي بهراد را گرفت....دوست نداشت مهران متوجه شود...چون قرار بود رها با بهراد اصلا رابطه ي تلفني نداشته باشند...اما خودش هم نميتوانست اينگونه تحمل کند.....
بهراد روي مبل نشسته بودونا محسوس گوشي اش را ميپاييد...و همراه با دايه به تلويزيون نگاه ميکردند.....کم کم داشت بي قرار ميشد که گوشي اش لرزيد....سريع بلند شد ...و به حياط رفت...تماس را وصل کرد.....
_چه عجب......ميزاشتي نصف شب زنگ ميزدي.......رها با لبخند اخم کرد...
_اولا که سلام....دوما...مهران پيشم بود ..نميتونستم...
_عليک سلام...بگذريم ..حالت چطوره؟؟
رها_بد نيستم...تو چطوري...زخمت خوبه؟؟
بهراد_خوبه موقع خوابيدن کمي اذيت ميکنه....از خودت بگو....کل روزو تنهايي؟؟
رها_اره..مهرانم که واسه ناهار برميگرده اما بعدش سريع ميره و شام برميگرده....
بهراد کمي در حياط قدو زد...با وزش باد ..صدايش د ر گوشي پيچيد....
_بهراد؟؟..کجايي؟صداي باد مياد
_تو حياطم...
_وااا..چرا اونجا...سرده برو تو...بهراد که با يک پيراهن به حياط رفته بود گفت...
romangram.com | @romangram_com