#سرمای_قلب_تو_پارت_110
_راست ميگم......
_جيغغغغغغ......بهراد گوشي را کمي از گوشش فاصله داد و خنديد...از اين حس مالکيت و خسادت او لذت ميبرد اما ديگر طاقت نارحتيش را بيشتر از اين نداشت....صداي گريه ي رها هنوز در گوشي ميپيچيد....
_خيله خوب ...بسه ديگه...شوخي کردم...بعد جدي شدو گفت..._ببين رها از اين به بعد روزي يک الي بي نهايت به من زنگ ميزني و اتفاقاتي که اونجا ميفته رو به من ميگي متوجه شدي؟؟؟....رها که هنوز گيج بود با خود گفت«يک الي بينهايت!!!».....سپس بهراد ادامه داد..._وگرنه خودت که خلقمو ميشناسي..ميام برت ميگردونمو خونه حبست ميکنم....
رها اب بيني اش را بالا کشيدو گفت..
_باشه ...روزي يه بار بهت زنگ ميزنم...حالا...واقعا شوخي بود...؟؟
_اره...بعد پيش خود گفت«کاش ميگفتم ??الي بينهايت..اه»....
_بهراد ديگه از اين شوخيا نکن ...خيلي حالم بد شده بود......بهراد با جديت گفت....
_بستگي داره ....اگه دختر خوب و حرف گوش کني باشي تجديد نظر ميکنم....
_خيلي ديکتاتوري بهراد....کاري نداري؟؟
_ديگه...نه فقط قرارمونو يادت نره....فعلا
_فعلا.....رها گوشي را قطع کردو با ناراحتي به اسم بهراد نگاه کرد....
_اي کاش اينهمه زورگو نبودي....بعد از اينکه با بهراد حرف زده بود لبخند زد.هرچند حرصش را در اورده بود..اما حتي صدايش هم بي قراريش را از بين برد.....گوشي را روي مبل انداخت و به اميد شب با خوشحالي به سمت اشپزخانه رفت...به گفته ي دکتر نبايد زياد با او در ارتباط باشد...پس تصميم گرفت شبي يک بار به اوزنگ بزند...که استثنا امروز دوبار تماس ميشد..........با لبخند به سمت سينک رفت قابلمه را پر از اب کردو.....
......
ماشين را روشن کردو لبخند زد...باورش نميشد رها انقدر حساسيت نشان دهد...خودش هم دلش براي رها سوخت...طفلک زيادي گريه کرده بود........هوفي از دست اين دوري مسخره کشيدو به ياد حرفهاي دکتر افتاد......
_شما زيادي حق به جانب فکر ميکنيد...و اين باعصث رنجش همسرتون ميشه که قضيش يه جورايي به بيماري وابستگيتون مربوطه....من براتون جلساتي رو ترتيب ميدم...اگه شرکت کنيد قول ميدم نگاهتون به روابط خودتون و همسرتون کاملا عوض ميشه..و هردو از زندگي لذت ميبريد..بدون اضطرابهاي ........همانطور که نگاهش به جاده بود گفت«ببينيمو تعريف کنيم».....
romangram.com | @romangram_com