#سرمای_قلب_تو_پارت_109


_اشکال نداره عزيزم سلام منو به مهران برسون ...خداحافظ

بعد از قطع کردن...با ناراحتي گريه کرد...

_باشه...بهراد خان...عمرا بهت زنگ بزنم....خيلييي..نا...

قلب ظريفش مدام هشدار ميداد ....هيچ کس جز او حق داشتن بهراد را ندارد...يک ساعت بعد ازتماس دايه...رها بسيار درفکر بود و با خود کلنجار ميرفت....

_بهتره زنگ بزنم ‌...نه....اول اون بايد زنگ بزنه.....بعد از فکر اينکه دختري به بهراد نزديک شود عينهو اتش داغ کرد و گوشي را برداشت ...با غم شماره اش را گرفت...

بعد از دوسه بوق صداي بهراد در تلفن پيچيد....

_الو.........رها با گريه دهان باز کردو حرصش را خالي کرد...

_واقعانکه بهراد...انقدر ادم فرصت طلبي بودي من نميدونستم...حداقل ميزاشتي چند روز از رفتنم بره بعد...به خدا اگه بخواي هو و سرم بياري...من...من ...ميام زندگيتو از هم ميپا....با صداي قه قه ي بهراد ساکت شد....بدتر حرصش گرفت...چرا ميخنديد؟؟؟.........

با دلخوري و صداي گرفته گفت...

_نخند...به چي ميخندي؟؟؟؟هااا؟؟

بهراد ماشين را کنار زده بود با لذت به حرفها و حرص خالي کردن هايش گوش ميداد....باورش نميشد چقولي دايه انقدر کاري بوده باشد....

_گفتم نخندددد.....

بهراد در حالي که ريز ميخنديد گفت...

_حتما بايد اسم هوو رو وسط بکشم که تو به من زنگ بزني؟؟...يهو گذاشتي رفتي ...به اصرار منو ميفرستي سراغ اون دکتر روان پريش ....ازم مخفي کاري ميکني....با اين همه بدي که داري به من ميکني يه هوو کمه ...دوتاش ميکنم اصلا........رها با ناراحتي گفت....

_بهراااااااد....بگو که دروغ ميگي.....

romangram.com | @romangram_com