#سرمای_قلب_تو_پارت_108




بعد از رفتن بهراد...دايه به سمت تلفن رفت بايد يه جوري به رها گوشزد ميکرد که به بهراد زنگ بزند...نميدانست حرفهاي ده دقيقه پيشش واقعيت داشت يا نه....شماره ي همراه رها را گرفت .....

_الو..سلام رها جان ....خوبي عزيز دلم؟؟؟

.......

_سلامت باشي....ما هم خوبيم...همين ده دقيقه پيش بهراد رفت مطب همون دکتر ي که گفتي....

...............

_اره عزيزم...فقط کمي ناراحت بود.....ببين عزيز دلم اگه تونستي بهش زنگ بزن يا ‌...پيامه پيانکه چيه...حالش گرفته بود...

..............

_ميدونم قربونت ولي حداقل يه پيامک براش بفرست ...حالا قبل رفتن به شوخي ميگفت سرت هو و مياره...البته به شوخي ها...

رها با شنيدن هوو فشارش بالا زد...اخم هايش را در هم کشيد....

_منظورش چيه دايه؟؟هوو؟؟سر من؟؟....بعد با غصه روي مبل نشست...

_اي بابا دخترم گفتم که شوخي ميکرد...فقط از اين ناراحت بود که سراغشو نميگيري...

رها اشکش روانه شد...با صداي بغض دار گفت..

_دايه جان...عذر ميخوام ولي بايد قطع کنم کاري نداري..؟؟

دايه که از دست خوش ناراحت بود گفت...

romangram.com | @romangram_com