#سرمای_قلب_تو_پارت_107


_باشه به سلامت.....مهران ديد رها زيادي بيحوصله است پس بي حرف ديگري از خانه بيرون رفت...رها همانظور سايلنت به برنامه نگاه ميکرد...ايتم اشپزي تمان شد.....و ايتم بعدي در مورد روابط بين زنو شوهر بود....غمگين شد...مشاور هم مدام از محبت کردن زن به مرد حرف ميزدو دل رها را بيطاقت ميکرد و از ويژگي مردان ميگفت....حالش بدتر گرفته شد....تلويزون را خاموش کرد و نگاهي به گوشي اش انداخت.....هيچ ....نفسش را فوت کرد....«يعني ميره ؟؟اگه نره چي؟؟»نميدانست چگونه به خانه تماس بگيرد که بهراد متوجه نشود...وقتي ديد را هي نيست با حالت قهري گفت...«اصلا اون تلفنو رو من قطع کرد...به منچه بزار خودش زنگ بزنه...»..بعد از گفتن اين حرف از دست خودش ناراحت شد....در پذيرايي قدم ميزد...چقدر نبود بهراد...گير دادن هايش....لبخند هاي کم يابش....دستان هميشه گرمش...وقار و اخمش.....«وااااي ...ديونه شدم...»بعد لگدي يه مبل زد که پايش درد گرفت..به مبل اخمي کردو ...لنگان لنگان به اشپزخانه رفت تا حداقل چيزي براي ناهار درست کند...حوصله قر قر هاي مهران را نداشت....

..................

ته ريش بلندش را کامل زد...و مثل بهراد هميشگي خوش پوش و معطر در راهرو ايستاد...از اينکه دکتر صفري يک مرد جوان باشد حرصش ميگرفت....با خود گفت ..اگر دکتر جوان باشد همانجا فکش را پياده ميکند...زيرا هرچه ميکشد از دست اوست...دايه نگاهش به بهراد افتاد که حسابي به خود رسيده بود....با لبخند کنارش مقابل ايينه ايستاد....

_هزار الله و اکبر..خوب کاري کردي که اون ريشتو زدي...حالا شد...بعد به شوخي گفت...._نبينم دختر دنبال خودت راه بندازيااا!..وگرنه سرو کارت با رهاس!!....بهراد که يقه ي کتش را مقابل اينه مرتب ميکرد با قيافه ي جدي گفت...

_اتفاقا دنبال يه هوو ي خوشگل واسه رهام...دايه ارام بر صورتش زد.....

_چي ميگي پسرم ...جدي که نميگي؟؟؟...جدي نميگفت ...اصلا...فقط دوست داشت رها را حرص بدهد...ميدانست که دايه امروز به رها زنگ ميزند اين را از فکر هاي دايه که بر زبان مي اوردشان فهميده بود...پوزخندي زدو گفت....

_تا ببينم چي ميشه....اين رها که خبري ازش نيست نه زنگي ...نه پيامي...هيچ....ديگه چه فرقي با يه مجرد دارم؟؟....بعد خداحافظي کردو رفت.......

دايه کپ کرده به رفتنش نگاه کرد.....در ماشين بهراد ريز خنديد....اين حرفها را از حرص رها به دايه گفته بود...چون از ديروز تا کنون به بهراد نه زنگ زده بود نه پيام داده بود.....پس.....مطمئنا امروز رها به او زنگ خواهد زد‌....با اين فکر لبخند خبيثانه ايي زد...........به مطب رسيد...با اخم پياده شد...ياد ان روز افتاد که رها بيخبر به اينجا امده بود....داخل شد...‌رو به منشي گفت...

_سلام...راس ساعت? با دکتر قرار ملاقات داشتم...مهر زاد هستم.....منشي کمي ور اندازش کردو به دفتر ش نگاه کرد......

_بله ...بفرماييد داخل....بهراد به سمت در رفت و منشي به رفتنش خيره شد...و در دل..هيکل و تيپش را تحسين کرد....

بهراد در را باز کرد و داخل شد...سريع به جايگاه دکتر نگاه کرد..و با ديدن دکتر مسن و خندان کمي از خشمش خوابيد.....

_بفرما بشين پسرم...بهراد ارام نشست و به دکتر و حرکاتش خيره شد...«اينکه پيره!!!»...

_اگه اشتباه نکنم شما همسر خانوم اميري هستيد...درسته؟؟...

_بله درسته...چه خوب يادتون مونده...!!!!

دکتر بدون تو جه به کنايه ي بهراد که جدي نگاهش ميکرد با لبخنداز پشت ميز بلند شدو مقابلش نشست...و سعي کرد برايش موضوع را وا بکند....

romangram.com | @romangram_com