#سرمای_قلب_تو_پارت_106
دوساعت از رفتن دکتر و بخيه زدنش ميگذشت....بهراد با اخم خيره اش شد...ارام و با همان چهره ي جدي و اخم رو به او گفت...
_دلم برات يه ذره شده....ولي فکر نکن بخشيدمت ....اصلااا...بعد متکا راکنار خود خواباند...بودن روي ان تخت بزرگ ان هم تنهايي اذيتش ميکرد....امابه خاطر زخمش چاره ايي نبود...هوفي کشيدو کمي روي متکاي رها دست کشيد..که باز شدن در و ورود ناگهاني دايه...هول شدو متکا را پرت کرد پايين...دايه با سيني چايي داخل شد....بهراد کمي درو ديوار را نگاه کرد بعد ارام بلند شد.....
_چرا زحمت کشيدي دايه....ميگفتي خودم ميومدم پايين...بعد نگاه محسوسي به متکا ي پرت شده کرد...
دايه با لبخند گفت....
_نه مادر ...تا وقتي خوب شي خودم پيشتم...هر چيم لازم داشتي به خودم بگو...........با محبت هاي دايه...ياد رها مي افتاد...او هم خيلي مهربان بود....لبخندي زدو گفت....
_دستت درد نکنه ....بابت امروز عصر شرمندم واقعا....نبايد اونطور داد ميزدم........دايه دستي به ته ريشش کشيدو مادرانه گفت....
_اشکال نداره پسرکم...ميدونم سختته...ولي باور کن اين واسه هردوتون لازمه...تا قدر همو بيشتر بدونين .....تو ام هر وقت حالت خوب شد به اون دکتره يه سر بزن....
_چشم...سر ميزنم......بعد دايه از اتاق خارج شد.................................ساعت ?شب بودو بهراد هنوز بيدار بود.....خواب انگار برايش حرام بود.....کلافه روي تخت نشست....نگاهي به گوشيش کرد و گالري را باز کرد....عکس هاي رها را ديدو لبخندزد
دايه با لبخندلوازم صبحانه را روي ميز ميچيد...بعد از نماز صبح ديگر خواب به چشمش نيامده بود...با شنيدن صداي اب از طبقه ي بالا فهميد که بهراد بيدارشده...کمي منتظر ماند تا اينکه بهراد با سرو صورت خيس و چشمان خوني پايين امد...دايه از اين قيافه ي ترشناکش جا خورد....زير لبي صبح به خيري به دايه گفتو نشست...دايه متعجب نگاهش کردو گفت
_مادر جان ...چرا اين شکلي شدي؟؟چشات چرا قرمزه ؟؟.....بهراد با خميازه گفت
_ديشب اصلا نخوابيدم...
_چرا پسرم؟؟.....بهراد که خجالت ميکشيد جلوي دايه بگويد که به نبود رها عادت ندارد ...در سکوت کمي کمرش را خاراندو به کابينت زل زد.....دايه که دوهزاريش افتاد به سمت سينک برگشت و ريز خنديد.....بهراد شانه هاي لرزان دايه را ديدو با بيحالي چشمش را روي هم گذاشت.....بعد از صبحانه با اکره به شماره ي ايي که روي کارت دکتر صفري نوشته شده بود زنگ زد....کمي بعد منشي زن پاسخ داد.....وقرار ملاقات به شاعت ?عصر موکول شد...........................
مهران کتش را پوشيد و کمي ادتکلن دختر کش به خودش زد...کمي در اينه همراه با اخم ژست گرفت و از اتاقش بيرون امد....رها جلوي تلويزيون به برنامه ي به خانه برميگرديم را ميديد....
مهران_خب عتيقه ...من ديگه ميرم......
romangram.com | @romangram_com