#سرمای_قلب_تو_پارت_105


_اوه اوه....زنش از خودش بدتره...خيله خب بابا.....

بقيه ي راه را ساکت ماند...فکر کردن به بهبودي بهراد از دلتنگيش کمي ميکاست...............

بهراد با حال گرفته به خانه برگشت....قبل از برگشتن محمد به او زنگ زدو موقعيت رها را برايش گفت...

_اقا ..تا جايي که فهميديم دارن ميرن سمت قم...

ولي بهراد ديگر پيگير نشد....بايد اين دوماه را بگذراند تا ديگر بهانه دست رها ندهد....و از همه بدتر به جلسات ان دکتر برود........در ورودي را باز کرد و ديد دايه کز در اشپزخانه مشغول پوست گرفت سيب زميني است...با ديدن بهراد...با هول و نگراني بلند شد....سمت بهراد رفت....نميدانست چه بپرسد و فقط بهراد را سوالي نگاه کرد.....

بهراد درحالي که کتش را با احتياط در مياورد با حالي گرفته گفت

_فقط دو ماه .....دايه کمي ارام شدو که ناگهان با ديدن خون روي پيراهن سفيد بهراد بر گونه اش زدو گفت

_يا حضرت عباس ....چه کار کردي با خوودت...بهراد با تعجب به رد خون نگاه کرد....اصلا متوجه اين خون نشده بود...‌ارام خواست لباسش را بالا بزند که...دايه از ترس نام هر ??امام را قرائت کرد ...بهراد کلافه پشت به دايه کردو زخمش را دور از چشم او ديد...ظاهرا سمت کوچکي از ان دهن باز کرده بود................

مهران_رهااااااا........رها ترسيده گفت...

_وواااي ...چته ترسيدم يواش تر....

_سه باره دارم صدات ميزنم کجاييي تو...نيستي تو باغ ها...ميگم خوشت اومد...?.به نظر منکه خيلي نقليه.......رها نگاهي به اطرافش کرد...انقدر محو حرفهاي بهراد بود که نفهميد کي داخل شد..........خانه ي ??متريه شيکي بود...نسبت به خانه ي خودش و بهراد کوچک بود اما همين براي رها کافي بود...

_خونه ي قشنگيه...ممنون...

مهران_قابل ابجي کوچيکه رو نداره...راستي دوتا اتاق داره ..هرکدومو خواستي بردار...رها سري تکان دادو با بيحاالي به سمت اتاق ها رفت...خوبيه اينجا اين بود که واحد اپارتماني بود...داخل شد..اتاقي بود با يک پنجره که حرم حضرت معصومه (ص)را از دور در خود قاب گرفته بود...دلش براي حرم پر کشيد...تقريبا دوسال پيش به قم رفته بودند...جزو بهترين سفرهايش بود....بلند گفت....

_مهراااان...من اين اتاقو انتخاب کردم...مهران هم در اشپزخانه داد زد....

_باشهههه...انقدر داد نزن ...ميان پرتمون ميکنن هااا....رها در دل گفت...«خودش با اون هنجره ي الکسي داره داد ميزنه بعد به من ميگه».....بعد روي تخت خواب يک نفره اش دراز کشيد...احساس ميکرد الان از دوطرفش مي افتد...يکي از متکا ها را کنار خودش گذاشتو بغلش کرد....«چه خوب ميشد اگه تو بهراد بودي...»بعد نفس صدا داري کشيد...............

romangram.com | @romangram_com