#سرمای_قلب_تو_پارت_104


_چه لزومي داشت لعنتي.....بعد پنج روز پيدات کردم و تو از من فرار ميکني....منکه ازت عذر خواهي کردم....ميدوني الان تو چه حاليم؟؟؟ به اميد اينکه زنمو تو خونم ببينم با خوشحالي برگشتم...اونوقت تو فرار ميکني...اين پنج روز بس بود برام ..تو ديگه اذيت نکن......بعد صدايش را پايين بردو با صداي ناراحتش گفت...._برگرد رها جان...برگرد بزار ارامش داشته باشم...ديگه نميکشم بسمه....بعد چشمانش را بست....رها که مثل ابر ميباريد با صداي لرزان گفت

_باشه بهراد...اگه بخواي برميگردم...ولي ديگه اون رها ي شاد نيستم...ديگه اون شوق زندگي رو ندارم...ديگه حتي به زورم نميتونم بخندم...چون همسرم با روحيه ي اشفته مدام از کنارم رد ميشه...تو اينو ميخواي؟زد زير گريه...بهراد ياد حرفهاي دايه افتاد...با بغض چشمش را بست و سرش را به صندلي تکيه داد...بعد کمي مکث...با صداي گرفته گفت..

_چند روز.....؟؟

_دو ماه.....در دلش گفت«زياد لامصب زياده»....

_باشه.....فقط بعدش يه بار ديگه از جدايي حرف بزني من ميدونمو تو....

رها خداروشکر کردو بالبخند گفت....

_قبول....بهراد...قول ميدي به دکتر صفري سر بزني؟؟......





_نميدونم...شايد..تو ام با اين دکتر صفريت...بعد با تخسي گوشي را قطع کرد و در ماشين دکتر را با فوحش هايش شست.....رها انتظار اين رفتار بهراد را نداشت...با ناراحتي گفت...

_خيلي تخسي بهراد...بعد از ان اشک هايش را پاک کرد و لبخند زد...ميدانست که بهراد حتما به دکتر سر ميزند....

مهران_چته ...شنگولي؟؟چي گفت؟؟؟

_گفت تا بيبنم چي ميشه...

مهران_من نا چارن پيشت ميمونم رها....اگه برگردم صدرصد بهراد خونمو ميريزه‌...لامصب عين بن لادن ميمونه...اصلا رحم تو دلش نيست......رها سريع جبهه گرفت...

_اااا...نه خير اصلا اينطور نيست....ديگه نشنوم اين حرفو هااااا....

romangram.com | @romangram_com