#سرمای_قلب_تو_پارت_103
بهراد با خشم به مرتضي که در حال رفتن بود نگاه ميکرد...خيلي خودش را کنترل کرد تا حرمت اين وصلت را نشکند...دايه نزديکش رفت و گفت...
_مادر جان...ديگه حرفي نزن....بهراد متعجب و حرصي گفت...
_حرفي نزنم...زنم و فراري دادين اونوقت ميگي حرفي نزنم..اصلا با کي رفته؟؟...کجارفته؟؟
دايه با کلافگي چشم دزديد....
_دايه خودت خوب ميدوني اگه نگي به بدترين نحو ممکن پيداش ميکنم....دايه با گريه گفت...
_بسه بهراد...رها به اندازه ي کافي اسيب ديده...ديگه نميتونه از طرف تو ام هي غصه بخوره...فکر ميکني نميدونم دختر بيچاره رو تو خونه زنداني ميکردي؟؟..اونم ارامش ميخواد...اعتماد ميخواد...همش دست توئه...به خدا هر کي جاي رها بود اينطوري باهات کنار نميومد...نميدوني با چه حالي رفت...دختره از بس دوست داره کوچکترين بدي از تو جلوي خونوادش نگفت..فقط به من ميگفت...دستت درد نکنه بهراد...دستت درد نکنه...اين دختر اينهمه قدم براي تو برداشت ..خب تو ام چند قدم به خاطر اون بردار....بعد در همون حال که گريه ميکرد روي مبل نشست.......از حرفهاي دايه قلبش اتش ميگرفت...راست ميگفت...هر که ديگر جاي رها بود ...ممکن بود خيلي از اين وضعيت شکايت ميکرد.....با اين اوصاف...بازهم نتوانست بر بيماري اش غلبه مند...کمي بر صورتش دست کشيدو ارام گفت....
_نميتونم.....بايد پيداش کنم......دايه با ناراحتي نگاهش کرد.....يک دستش روي زخمش که سمت راست شکمش بود گذاشتو سمت در رفت...دايه هم با اضطراب دنبالش بود...
_بهراد صبر کن...حالت خوب نيست.....اي خدامنو بکش از دست اين پسر......بهراد سريع چرخيد سمتش و گفت
_ديگه نشنوم اين حرفو ازت دايه....بشين تو خونه تا برميگردم....دايه ناچار سر جايش ايستاد...بهراد سمت ماشين رفت و هر از گاهي از درد چشمش را روي هم فشار ميداد....ميدانست مهران رها را برده...«گيرت بيارم فقط...دمار از روزگارت در ميارم...»...چند بار به گوشي اش زنگ زد اما خاموش بود...کلافع شد...به ناکجا ميراند...هر چه ميرفت عصباني و نا اميد تر ميشد...گوشي اش را برداشت و به يکي از افرادش زنگ زد
_بله قربان...امري داشتيد؟
_ببين محمد...همين الان رد اين شماره رو برام بگير....سپس شماره ي مهران و رها را برايش خواند....و تماس را قطع کرد...عرقش را پاک کردو گاز داد....در همين حين گوشي اش به صدا در امد...نگاهش کرد.....رها بود........دستو پايش انگار سر شده بود ..سريع ترمز کردو سعي کرد بر عصبانيتش تسلط کند و اورا نترساند....
_الو رها؟...
_سلام بهراد....
_ميشه بگي کجايي؟؟...رها که بغضش اشکار بود با صداي گرفته گفت.....
_بهراد....متاسفم مه بي خبر رفتم ولي واقعا لازم بود......بهراد با عصبانيت داد زد.....
romangram.com | @romangram_com