#سرمای_قلب_تو_پارت_102
دايه_دخترم مراقب خودت باش...ما مراقب بهراد هستيم ..پس اصلا نگران نباش مادر جان برو خدا به همرات...
رها_ممنون دايه جان...من ديگه برم...سپس همه را يک دور بغل کردو سوار ماشين مهران شد...نگاهي به طبقه ي سوم بيمارستان کردو با اهي سوزناک نگاهش را گرفت...مهران ماشين را روشن کردو به راه افتاد...و به سمت قم حرکت کرد...
بعد از ناهار ارام روي تختش دراز کشيدو کمي استراحت کرد...به اين فکر کرد که وقتي رها کنارش نيست چقدر حوصله اش در اين بيمارستان سر ميرود...
نگاهي به دايه انداخت....که مشغول گفتن ذکر با تسبيح بود...برايش عجيب بود...دايه زيادي ساکت و کز بود...اصلا اينجا چه خبر بود...همه کز بودند...بيخيال شد و سعي کرد کمي بخوابد....چشمش را بست و به ياد ارامش خانه اش به خواب رفت...
عصر ساعت ?به کمک شهرام و دو مرد از افرادش در ماشين نشست ...از اينکه خانه ميرفت حس خوبي داشت....وقتي به خانه رسيدند...چهره ي همهجوري ديگر بود...همه اضطراب داشتند...بهراد از ديدن چهره هاي گرفته شان ناخداگاه مضطرب ميشد...و با کليد انداختن مرتضي تعجبش بيشتر شد...چرا زنگ نزدن ..مگه رها که خانه نبود؟؟....
همينکه داخل شد بوي چايي هل دار بيني اش را قلقلک نزد...با نگراني گفت...
_رهاا؟؟رهاااا؟...کجاس؟....مرتضي کنارش ايستاد فعلا بشين پسرم ...به زخمت فشار مياد ....
_خوبم...اقا مرتضي ..مگه قرار نبود رها برگرده خونه پس کجاس؟؟؟....وقتي ديد همه از او چشم ميدزدند فهميد همه رفتن رها به جايي که نميدانست کجاست را از او مخفي کرده اند...با اخم داد زد
_پرسيدم رها کدوم گوريه؟؟؟؟.....با اين داد جاي زخمش سوخت...کمي خم شد.و چشمش را روي هم فشار داد...مرتضي سمتش رفت و شانه اش را گرفت...سپس محکم گفت
_اروم باش پسر ...تو خودت خوب ميدوني رها چرا رفته؟؟...بهراد با عصبانيت گفت...
_من چيزيم نيست...همين الان بهش زنگ ميزنين ميگين برگرده..وگرنه به زور برش ميگردونم.....
مرتضي محکم گفت....
_خوب گوش کن پسر...اگه رها رو ميخوا ي اول خودتو درمان کن بعد...وگرنه پشت گوشتو ديدي رهارم ديدي...بريم نازنين...
romangram.com | @romangram_com