#سرمای_قلب_تو_پارت_101


_چته بچه اول صبي نميزاري بخوابم...رها بچه گانه گفت...

_اااا نخواب بهراديييي...ديگه ساعت?ه.....بهراد گفت...

_هفففت؟؟...رها بگير بخواب ....از اينکه رها اينگونه در اين ساعت و در اين حال و احوال بيدارش کرده بود کمي تعجب کرد.....معمولا هميشه احتياط ميکرد که مزاحم خواب بهراد نشود.....

_راستشو بگو ....چيزي شده؟؟؟.....رها همانطور که خيره اش بود گفت

_نه...بهراد سري به نشانه ي اها تکان داد و ديگر نخوابيد....

تا ظهر کنار بهراد بود تا اينکه مهران به او تک زنگ زد...رها سعي کرد بغضش را براي چند دقيقه پنهان کند ....رو به بهراد کردو گفت....

_عزيزم...ديگه بهتره من برگردم خونه....

_چرا؟؟صبر کن عصر باهم ميريم ....

_نه ..اخه...کلي مهمون ميلد بعد معلوم نيست خونه الان تو چهذوضعيه ...بايد يه سري بهش بزنم....

بهراد برخلاف ميلش باشه ايي گفت....رها خم شدو گونه ي بهراد را طولاني بوسيد....کمي بر روي ته ريشش دست کشيدو با لبخند گفت....

_خب...خداحافظ...

_خداحافظ.....راستي.......رها برگشت....

_چايي هل دار درست کن.....بعد با لبخند از او خداحافظي کرد....

رها کمي مکث کرد و سپس از اتاق خارج شد....خود را به پايين پله ها رساندو زد زير گريه....چشمانش همچون ابر هاي بهاري ...شديد ميباريد...دلش از گفتن چايي هل دار از زبان بهراد اتش گرفت....اگر ميفهميد خانه نميرود چه حالي ميشد...با پاهاي لرزان پايين رفت...سعي ميکرد گريه نکند ...اما مگر دلتنگي ميگذاشت...مهران و بقيه کنار جلوي در وروي ايستاده بودند...متوجه رها شدند که با چشمان ورم کرده اب بيني اش را بالا ميکشيد....

نازنين_عزيز مامان گريه نکن...ميدونم سخته...ولي اين جدايي لازمه...

romangram.com | @romangram_com