#سرمای_قلب_تو_پارت_100


_نه پسرم چيزي نشده....فقط خوشحالم برات....ايشالا زودتر خوب ميشي...بهراد گرچه باور نکرد اما گفت

_ممنون

رها با وسواس پتو را رويش مرتب ميکرد...بهراد با لبخند گفت...

_رها جان گرممه..ميشه يکم برش داري؟؟....رها که پاهاي اورا زير پتو ميپوشاند گفت...

_نه خير....فعلا حالت خوب نيست بايد حسابي گرم باشي....بهراد کمي متفکر شد...بعد گفت

_ميگم..دايه چرا انقدر ناراحته؟؟چيزي شده؟؟...رها کمي مکث کرد بعد کنارش ايستاد و با لبخند ساختگي گفت

_نه عزيزم چيزي نشده....

بهراد اهاني گفت و رها را کنار خود نشاند...رها ياد شهرام افتاد

_راستي تو اين دو روز اقا شهرام بهت سر نزده؟؟

_چرا يه بار اومدو سريع رفت...

_چطور من نديدم.؟؟

_نميدونم...

_خب...خب از کيا چه خبر؟....بهراد خنقي به ديوار خيره شدو گفت..

_گفت تو بيمارستان نظامي بستريه...وقتي خوب شه منتقلش ميکنن زندان....رها نگاهش را به پنجره دوخت...ميدانست اين موضوع براي بهراد زياد اسان نيست...هرچه که باشد کيا پسر عمويش بود......

در اين سه روز رها مدام کنار بهراد بود...مهران تمام لوازم رها را فراهم کرد......قرار بود عصر فردا بهراد را مرخص کنند...صبح که بيدار شد...اول صورت غرق در خواب بهراد را بوسيد...دوست داشت بيدارش کند تا در اين لحظات اخر بيشتر چشمانش را ببيندو صدايش را بشنود......دوباره بوسيدش....بهراد کمي تکان خوردو چشمش را باز کرد...چهره ي خندان رها را ديد....دماغش را کشيدو با صداي خوابالود گفت

romangram.com | @romangram_com