#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_99


به سر کوچه که رسیدم، آژانس رو حساب کردم و رفتم سمت خونه. با دیدن طرلان و یه پسر جوون، جلوی در خونه متوقف شدم. متعجب نگاهش کردم. نیم رخ پسر رو می‌دیدم؛ ولی طرلان پشتش به من بود. پسر داشت چیزی می‌گفت و طرلان سرش پایین بود. قلبم تند شروع کرد به تپیدن. نکنه اون باشه. نکنه برگشته باشه. و بعد به خودم گفتم: «نه؛ اون الان تعهد به زندگی داره! نمیاد.» آروم قدم برداشتم. یهو طرلان برگشت و به سمت راست کوچه اشاره کرد. به دستش نگاه کردم. یه کاغذ داخل دستش بود. بهشون رسیده بودم. طرلان سلام کرد که جوابش رو دادم. پرسیدم:

- چیزی شده؟

طرلان با لبخند گفت:

- نه. ایشون آدرس می‌خواستن.

پسر سری تکون داد و گفت:

- ممنون از شما. ده دقیقه‌ست دارم اینجا می‌چرخم؛ ولی پیداش نمی‌کنم.

طرلان هم گفت:

- خواهش می‌کنم.

و پسر خداحافظی کرد و رفت. نگاهی به طرلان انداختم که پرسید:

- چطوری؟

آروم زمزمه کردم:

- خوبم.

اونم سری تکون داد و رفت داخل خونه. لحظه‌‌ای مکث کردم. می‌ترسیدم بعد از ماجرای طرلان، از صحبت هر پسری با طرلان وحشت داشتم؛ در واقع از عواقبش می‌ترسیدم. از اون چیزی که پارسال اتفاق افتاد. سری تکون دادم و رفتم داخل. سریع لباسم رو عوض کردم و ناهار رو آماده کردم تا بچه‌ها برسن. مریم هم با بچه‌ها اومد خونه. صیام و تیام و البته طرلان، بی‌نهایت خوش‌حال شدن. بعد از خوردن ناهار من رفتم داخل اتاق تا استراحت کنم و قرار شد مریم هم بیاد داخل اتاق من و کنار من بخوابه.

نگاهی به صیام کردم و پرسیدم:

- نوشتی؟

با تعجب گفت:

- چی رو؟

با حرص نگاهی بهش که هم مشق می‌نوشت و هم تلویزیون می‌دید، کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com