#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_100
- از روی حروف الفبا دیگه.
آهانی گفت و سری تکون داد و مطمئن گفت:
- آره خیالتون تخت خواب، نوشتم.
سری تکون دادم و رو به تیام که داشت با نازی بازی میکرد، گفتم:
- تیام کتاب فارسیت رو بیار تا بهت دیکته بگم.
اونم دوید رفت داخل اتاق. در حالی که گردنم رو کمی ماساژ میدادم، رو به نازی پرسیدم:
- مریم و طرلان کجا رفتن؟ از بعد از ظهر که از خواب بیدار شدم خبری ازشون نیست؟
نگاهم کرد و با حرص و خشم گفت:
- داخل اتاق طرلان نشستن، دارن درمورد این مسیحِ خیرندیده تحقیق و پژوهش میکنن، ببینن زن داره یا نه؟
از لحنش که عین مادربزرگها بود، خندیدم که نازی طبق عادت دستی داخل موهای مشکی و کوتاه و مرتب شدهی صیام کشید که صیام کلافه اعتراض کرد و من فقط خندیدم از حساسیت این بچه روی موهای به رنگ کلاغش. تیام کتاب و دفتر املاش رو آورد و منم شروع کردم به املا گفتن. صیام هم بعد از اینکه غر زدن هاش تموم شد، کتابهاش رو جمع کرد و داخل آشپزخونه رفت. بیتوجه به تیام املا میگفتم که با سروصدایی که از داخل آشپزخونه اومد، بلند شدم که نازی گفت:
- بده من کتاب رو، من بهش دیکته میگم.
سری تکون دادم. کتاب رو دادم به نازی و رفتم داخل آشپزخونه. دیدم صندلی رو کشیده سمت در یخچال و بهسختی ازش بالا رفته؛ ولی هر کاری میکنه، دستش به بالای یخچال نمیرسه تا بستنیها رو برداره. نگاهی به اطراف کرد، تا یه چیزی برای آوردن بستنی پیدا کنه که با دیدن من کمی دستپاچه شد؛ اما با پررویی گفت:
- اِ مامان! خوب شد اومدی. من بستنی میخوام.
دست به سـ*ـینه نگاهش کردم و پرسیدم:
- بدون اجازه؟
نگاهم کرد و از روی صندلی پایین اومد و گفت:
- نه. میخواستم اجازه بگیرم.
مچ گیرانه ادامه دادم:
- کِی اونوقت؟
romangram.com | @romangram_com