#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_101


نگاهم کرد و گفت:

- بعد از این‌که بستنیم رو خوردم.

سری براش تکون دادم و در حالی که صندلی رو می‌ذاشتم سر جاش رو به صیام گفتم:

- شما صبح شیر خوردی؟

نگاهم کرد و گفت:

- آره به جون گربه‌های داخل کوچه.

خندیدم و گفتم:

- باشه. پس منم یه بستنی بهت میدم.

خندید و گفت:

- آخ جون.

تیام هم از داخل هال داد زد:

- مامان منم هستما.

خندیدم و منم داد زدم:

- شما دیکته رو بنویس، من بستنی میارم برات.

بعد از شام، مریم رفت خونشون و من و نازی هم رفتیم داخل اتاق که بخوابیم. نازی دراز کشیده بود و با موبایلش سرگرم بود. منم طبق عادت همیشه، با وجود گردن درد هم داشتم کتاب می‌خوندم.

در زدن. با تعجب نگاهی به نازی کردم که اونم دست از موبایل کشید و نگاهی به در کرد. با تعجب گفتم:

- بفرمائید.

در باز شد و صیام و تیام اومدن داخل. نگاهی بهشون کردم و پرسیدم:


romangram.com | @romangram_com