#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_98
- جز…!
با بغض خندیدم و باز زمزمه کردم:
- جز… هیچی! آروم باشید. آروم بخوابید که همهچیز خوب و عالیه.
دروغ گفتم. سالها بود یاد گرفته بودم که خیلی چیزها رو پنهون کنم از همه؛ حتی از مردهها، حتی از مامان و بابام. اصلا دوست نداشتم غمهام رو بهشون بگم. همیشه میگفتم همهچیز عالیه؛ اما هیچوقت، هیچچیز عالی نبود. هیچ وقت. سالهاست که دیگه چیزی عالی نیست. پنج سال پیش، توی یه تصادف هر دو عزیز دلم رو از دست دادم. داشتن برای زیارت امام رضا میرفتن که تصادف کردن. بابا رو در جا از دست دادیم؛ اما مامان یه مدت توی کما بود. ما ۲۴ ساعته اونجا بودیم؛ اما اونم بالاخره ما رو تنها گذاشت. من موندم و طرلان.
دستی روی قبر مامان کشیدم و گفتم:
- مامان پریِ نازم. گردنم یهکم درد داره؛ اما نگران نباش، زود خوب میشم.
نگاهی به دستام کردم و نفهمیدم کی تمام گلها رو پرپر کردم.
کمی نشستم و بلند شدم، رفتم سمت آژانس و آدرس خونه رو به راننده دادم. رادیو همچنان باز بود. حالم کمی بهتر بود. درد گردنم آرومتر شده بود.
صدای گوینده رادیو بلندتر شد:
- سر خط خبرهای امروز رو خدمتتون اعلام میکنم.
چند ثانیه آهنگی پخش شد بعد همون گوینده ادامه داد:
- ورود دکتر جوان ایرانی بعد از هفت سال به وطنش.
و مکثی کرد و ادامه داد:
- امروز دکتر کیانمهر، از شاگردان پروفسور طالبی، جراح معروف ایرانی به ایران میآیند.
نگاهی به رادیو کردم، گوینده همینطور داشت توضیح میداد که روبه راننده گفتم:
- ببخشید آقا! میشه رادیوتون رو خاموش کنید؟
نگاهی از داخل آینه بهم کرد و گفت:
- چشم آبجی.
و رادیو رو خاموش کرد. پوفی کردم و سرم رو به شیشه تکیه زدم و به مردم داخل خیابون نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com