#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_97


نگاهم کرد و متعجب و نگران گفت:

- پس چرا هیچی نمیگی؟

نگاهش کردم و گفتم:

- چیزی نیست. خوب میشم.

با حرص گفت:

- بیخود. تو تا استراحت نکنی خوب نمیشی. امروز دفتر نمیای، منم طرلان و بچه‌ها رو می‌برم.

مخالفت کردم که با لجبازی قانعم کرد و من خونه موندم. بچه‌ها که رفتن، منم رفتم داخل اتاقم. خواستم استراحت کنم که متوجه شدم موبایلم نیست. نگاهی به اطراف اتاق کردم و دیدم روی میز آرایش گذاشتمش. رفتم سمت میز آرایش که نگاهم خورد به آینه، به زن ۲۹ ساله‌‌ای که پای چشماش گود افتاده بود و صورتش کمی لاغر و تیره شده بود. لب‌هاش بی‌رنگ و ابروهاش هم بیرون اومده بود. موهای قهوه‌‌ای تیره‌‌ش نامرتب دور و برش ریخته بود. ناخودآگاه نشستم روی صندلی میز آرایش و به چیزی فکر کردم که تمام امروز در تلاش بودم از یاد ببرمش. این که اون مرد، امروز وارد ایران می‌شد. مردی که همه زندگی و آرزوهای من رو در یک چشم به هم‌زدن تباه کرد و رفت. دندونام رو محکم روی هم فشار دادم. گردنم یهو تیر کشید. آخی گفتم و با دوتا دستام محکم فشارش دادم و بلند شدم. رفتم روی تخت نشستم و زیر لب لعنتی گفتم. دراز کشیدم روی تخت.

یه ساعتی بود دراز کشیده بودم روی تخت و به سقف زل زده بودم. درد گردنم کمی آروم شد. بی‌قرار روی تخت نشستم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. بی‌تاب شده بودم. بلند شدم و داخل اتاق راه رفتم؛ اما فایده نداشت. سرگردون باز نشستم روی تخت. خواستم کتابم که روی عسلی بود رو بردارم که با دیدن عکس مامان و بابام دستم بین راه ایستاد. زل زده بودم به عکسشون و پلک نمی‌زدم. تصمیمم رو گرفتم. مصمم بلند شدم و لباسام رو عوض کردم. زنگ زدم به آژانس و مقصدم رو گفتم:

- لطف کنید برید سمت بهشت زهرا.

چشمی گفت و راه افتاد. این وسط صدای رادیو حسابی روی اعصابم بود. کنار قبرشون نشستم و گل و گلاب‌هایی که خریده بودم رو کنار گذاشتم. کمی بی‌حرف نشستم و به اسم‌هاشون نگاه کردم. شیشه گلاب رو برداشتم و درش رو باز کردم و هم‌زمان که گلاب‌ها رو روی قبرها می‌ریختم، شروع کردم به درد و دل کردن:

- سلام مامانی. سلام بابایی. خوبید؟ همه‌چیز خوبه؟

و خودم جواب دادم:

- حتما خوبه! حتما همه‌چیز خوبه.!

سری تکون دادم و ادامه دادم:

- منم خوبم. طرلان هم خوبه. پسرهامم خوبن. همه‌چیز خوبه. منم مثل همیشه دارم تلاشم رو می‌کنم تا همه‌چیز خوب باشه و خب…

بغض کردم و گفتم:

- همه چیز عادیه. همه‌چی عالیه. جز…!

مکثی کردم و ادامه دادم:


romangram.com | @romangram_com