#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_96

در حالی که دستش رو تکون می‌داد، جوابم رو داد:

- از همینا که بوش داره میاد دیگه.

نازی خندید که با لبخند گفتم:

- اونا رو برای ظهر گذاشتم، مامان جان.

صیام با اخم گفت:

- نخیرشم! ظهر نه، همین الان می‌خوام.

نگاهش کردم و جدی گفتم:

- نمیشه مامان جان. صبحونه روی میز گذاشته. نون و پنیر بخور.

صیام هم نیم‌نگاهی به میز انداخت و گفت:

- باشه؛ الان نون و پنیر می‌خورم؛ ولی ظهر من بیشتر از همه می‌خورما.

سری تکون دادم و گفتم:

- باشه حالا صبحونه‌‌ت رو بخور که مدرسه‌‌ت دیر شد.

باشه‌‌ای گفت و مشغول شد. نازی خندید و آروم گفت:

- قربون صیام شکمو بشم من.

گردنم به‌شدت درد می‌کرد. با دستام گردنم رو مالیدم. چشمام از درد بسته شد.

نازی پرسید:

- طناز خوبی؟

چشمام رو باز کردم و گفتم:

- نه زیاد. گردنم حسابی درد می‌کنه.

romangram.com | @romangram_com