#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_95
تیام باشهای گفت و رفت. رو به نازی با لبخند گفتم:
- خب میگفتی.
نازی من و طرلان رو با حرص نگاه کرد و گفت:
- صبحونه رو کوفتم کردین شما دو تا خواهر.
طرلان سری تکون داد و بیتفاوت گفت:
- به من چه؟ من که دارم آماده میشم.
و بازم رفت سمت اتاقش. نازی با اخم نگاهم کرد و غر زد:
- حالا دارم براش. اومده بود من رو مسخره کنه و بره.
و باز بعد از چند ثانیه ادامه داد:
- نمیدونم به چی اینقدر مینازه؟
خندیدم و چیزی نگفتم که خودش جواب خودش رو داد:
- من که میدونم. به کیانمهر بودنش مینازه.
خنده نصفه و نیمهای کردم و منم این بار تایید کردم و زمزمه کردم:
- نمیدونم این کیانمهر بودن چی داره که اینقدر بهش افتخار میکنن.
جوابم رو نداد که صیام اومد داخل. سلامی به نازی کرد، به سختی نشست روی صندلی و نگاهی به اطراف کرد و رو به من گفت:
- مامان من از اینا میخوام.
نگاهش کردم و گیج پرسیدم:
- از کدوما؟
romangram.com | @romangram_com