#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_93


- مامان جان؛ شما باید ورزش کنی تا سالم بمونی، وگرنه همیشه مریضی.

نگاهم کرد و با سرتقی گفت:

- نخیرشم! دوس ندارم.

خندیدم و این پسر حرف، حرفِ خودش بود. دستم رو دراز کردم طرفش و گفتم:

- بیا دست من رو بگیر و بلند شو.

نگاهی به دستام کرد و دستای کوچولوش رو گذاشت داخل دستم و بلند شد. آروم لپ‌های تپلش رو بـ*ـوس کردم و گفتم:

- بدو مامانی.

و رفتیم بیرون. خوشبختانه تیام از دست‌شویی اومده بود بیرون وگرنه مکافاتی داشتیم. صیام هم رفت دست‌شویی و من رفتم سمت آشپزخونه. همه نشسته بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن. همین که من وارد شدم، طرلان لقمه آخرش رو خورد و بلند شد که پرسیدم:

- کجا؟

لقمه‌‌ای که داخل دهنش بود رو قورت داد و گفت:

- دارم میرم آماده شم.

سری تکون دادم که رفت. کنار نازی نشستم و با دیدن نون‌های روی میز، پرسیدم:

- نازی! تو دیشب نون گرفتی؟

همین که این حرف رو زدم، به نون داخل دستش نگاه کرد و گذاشتش روی میز. بعدم نگاهم کرد و با حرص گفت:

- نه‌خیر.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

- وا! چرا عصبی می‌شی؟

تیام در‌حالی‌که داشت چای رو هم می‌زد با خنده گفت:


romangram.com | @romangram_com