#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_92
با صدای زنگ کمی تکون خوردم و خوابآلود بلند شدم و زنگ رو خاموش کردم. تمام تنم، خسته بود. بهسختی بلند شدم و رفتم دستشویی. بعدم رفتم سمت آشپزخونه و مشغول تدارک دیدن صبحانه و درست کردن ناهار شدم. کتلتها رو کمکم انداختم داخل روغن تا سرخ بشن و برای ناهار بذارمشون. برگشتم سمت میز تا نمکدون رو بردارم که نگاهم به میز افتاد. چند تا نون داخل پلاستیک گذاشته بود. با تعجب به نونها نگاه کردم. من که دیشب نون نگرفتم. سری تکون دادم و فکر کردم شاید نازی گرفته باشه. گردنم رو کمی مالیدم، خیلی درد میکرد. درست کردن کتلتها که تموم شد، صبحانه و لقمه برای بچهها رو آماده کردم. رفتم سمت اتاق طرلان، نازی و طرلان رو بیدار کردم. بعد هم مثل همیشه رفتم سمت اتاق بچهها و در رو باز کردم و همین که وارد شدم با لبخند و صدای تقریبا بلندی گفتم:
- پسرای من نمیخوان بلند بشن؟
تیام تکون آرومی خورد، غلتی زد و دوباره خوابید. صیام هم که اصلا تغییری در حالت اولیهای که داشت، نداد. پوفی کردم و رفتم بالای سر تیام و صداش زدم:
- مامان جان. بلند شو باید بری مدرسه.
بلند نشد که تهدید کردم:
- تیام؛ زود بلند شو و برو دستشویی، وگرنه صیام زودتر از تو میره و منم بهش حق میدم.
چشماش رو باز کرد و با خستگی پرسید:
- مامان میشه بازم بخوابم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه خیر! بلند شو پسر از دیشب تا حالا خیلی خوابیدی.
بلند شد و آرومآروم رفت بیرون که منم رفتم سراغ صیام و صداش زدم:
- صیام! بلند شو پسرم.
چشماش رو باز کرد و گفت:
- مامان یه کوچولو دیگه بخوابم.
نگاهی بهش کردم و با لبخند گفتم:
- دیر میشه.
نگاهم کرد و در حالی که چشماش رو میمالید، گفت:
- مامان امروز ورزش داریم. منم ورزش دوست ندارم.
نگاهش کردم و سعی کردم، قانعش کنم:
romangram.com | @romangram_com