#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_91
نازی جواب داد:
- متاسفانه بله!
چشمغرهای رفتم بهش و رو به مریم گفتم:
- ببخش مریم. به جون نازی اصلا حواسم نبود.
نازی چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
- از خودت مایه بذار حیفِ نون!
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
- حیف نون تویی و اون شوهر حیف نونتر از خودت.
نازی با تعجب گفت:
- شوهرم کدوم خریه؟
رو به مریم با لبخند پیروزمندانهای گفتم:
- ببین، خودش اعتراف کرد شوهرش خره.
مریم خندید که منم خندیدم و مثل صیام پرسیدم:
- آشتی؟
مریمم خندید و گفت:
- به قول صیام، آشتیآشتی.
و نازی هم اینبار خندید و همیشه قهر نکرده، آشتی میکردیم و به دیوونه بازیهای خودمون میخندیدیم. انگار نه انگار در آستانه ۳۰ سالگی بودیم…
مریم رفت مهمونیِ عموش. مریم بچه که بود، باباش فوت کرد و عموش رو خیلی دوست داشت. واسه همین خیلی بهش احترام میذاشت؛ در واقع عموش یه جورایی جایگزین پدرش بود؛ اما متاسفانه توی یه شهر دیگه ساکن بود و بهدلیل مشغله، سالی یه بار به مریم و مادرش سر میزد. منم با نازی رفتیم خونه و من تا رسیدم مستقیم رفتم بخوابم. قرار شد نازی از بچهها درس بپرسه و شام بهشون بده…
romangram.com | @romangram_com