#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_90
- خوبه عزیز جان.
بازم پرسیدم:
- خاله جان کی برمیگردید؟
بعد از مکثی که اینبار بیشتر بود، غر زد:
- والا من که میگم همین الان ولی خب آقا رضا و کیانا میگن بذار یکم دیگه بمونیم. خب منم موافقت کردم.
و بازم خودش ادامه داد، اما اینبار با لحن خواهشی.
- خاله جان، مراقب این پسر منم باش. کیوان رو که میشناسی، مراقبش باش کار غلطی نکنه.
خندیدم و گفتم:
- چشم.
اونم گفت:
- خب خاله جان؛ من برم. چیزی لازم نداری از اینجا برات بفرستم؟
با لبخند ممنونی گفتم و خداحافظی کردیم. با لبخند پررنگی موبایل رو قطع کردم و به این فکر کردم که چقدر خوبه آدم یه خاله پریچهر داشته باشه. سری تکون دادم و رفتم بیرون. نگاهی به بچهها کردم. مریم چشمغرهای رفت که با خنده پرسیدم:
- چته؟
نازی نگاهم کرد و گفت:
- بشین تا بگم.
نشستم که گفت:
- وقتی فهمیدی خالهت پشت خطه، چنان دادی زدی که مریمِ بیچاره فنجون و تمام محتویات داخلش که شامل چای بود رو فوری روی خودش خالی کرد و شروع کرد به بالبال زدن و جنابعالی اصلا نفهمیدی و بیتوجه رفتی داخل اتاق.
با تعجب گفتم:
- واقعا؟
romangram.com | @romangram_com